+18
با عرض معذرت از بودن بعضی از کلمات نامناسب دراین خاطره
از اتوبوس پیاده شدم تازه رسیده بودم از مشهد، فقط 45 دقیقه راه بود . اینجا فریمان است ،شهری ک قراره 15 ماه دیگه برای سربازی اینجا باشم.
تقریبا ی 12 ساعت به عید مونده بود وهمه در تلاش بودن
اولین عیدی بود که خونه نبودم. با اینکه تو شهر غریبی بودم و بد احساس غربت میکردم اما از منطقه فرماندهی بهتر بود و مشهد بد دهنم سرویس کردن.
راننده اتوبوس سرش آورد بیرون داد زد:آهای سرکار برو کنار میخوام برم . دستم بردم سمت کوله دراز سربازی و بلند ش کردم وداد زدم منطقه انتظامی فریمان کجاست ؟ راننده یکم فکر کرد گفت: منطقه را نمیدونم اما کلانتری 11 تو میدون امامه انتهای همین خیابون سوار همون تاکسیها بشو میبینیش.
و راننده اتوبوس با ی صدای بلندی دنده را عوض کرد و راه افتاد و کلی دوده فرستاد تو سینه ام. سیاهی دوده که رفت دیدم هیچکی هواسش بهم نیست و مردم دور برم از کنارم رد میشن ، راه افتادم سر خیابون ولی تو دلم راضی بودم تو دلم میگفتم اینجا از مشهد و چالوس بهتره.
همینکه رسیدم میخواستم حرفی بزنم راننده تاکسی سریع گفت سوارشو سرکار تازه واردی میدونم کجا میری. سریع سوار شدیم ی 500 متری رفت پیادم کرد گفتم چند میشه گفت 25 تومان با کوله بار 50 بده ،ی اسکناس 50 تومانی داشتم بهش دادم ، کنار میدون اطرافش ساختمانهای قدیمی بود ک احتمالا آلمانیها زمان رضا شاه ساخته بودن.
کنار میدون ساختمان شهرداری ،مالیات ، دادگستری و منطقه انتظامی فریمان با یک سرباز تفنگ بدست که داشت پست میداد بود.
کنارش ی تابلو بود که نوشته بود کلانتری 11 فریمان.
رفتم سمت در ورودی به ساختمون نگاه کردم یاد مراکز فرماندهی آلمانیها افتادم فقط ی پرچم اس اس کم داشت. همینکه سربازه منو دید گفت بچه کجایی گفتم تهران .
سربازه گفت ایول چه عجب بچه تهران فرستادم، منم بچه کرجم بیا باهم بریم و گرنه دهنت سرویس میکنن. بعد خندید
گفتم مگه پست نیستی؟
گفت : بیخیال دست منو گرفت و ساکم بلند کرد.
همینکه دو قدم راه رفتیم سرنگهبان شیفت دید ،گفت کجا میری انتر خر مگه پست نیستی .
سرباز به روی خودش نیاورد
درجه دار بلند شد گفت نظری باتو نیستم ، این کیه ؟
تازه اومدی از کجا اومدی؟
منم برگه معرفیمو بهش نشون دادم و ی نگاهی کرد و گفت اینجا نوشته تو باید 10 روز پیش میومدی و محکم یقم گرفت بچه تهران زرنگ فکر کردی ما بیسوادیم
گفت نظری در بازداشتگاه باز کن بندازمش داخل.
منکه موندم چیکار کنم اسمش از رو لباسش خوندم و با اینکه ستوان 3 بود گفتم جناب سروان بالا برگه زده 10 روز ماموریت داخل فرماندهی بودم.
مثل اینکه از جناب سروان گفتن من خوشش اومد بالا برگه را خوند ی لبخندی زد و یقمو صافش کرد گفت برو ،
و ما راه افتادیم ک ستوانه داد زد گوسفند تو کجا میری برو سر پستت ، اون خودش میره. گفت باشه .
به من گفت برو الان من میام
همینکه رفتم داخل حیاط ، دیدم 20 متر اونورتر ی آسایشگاه کوچکی هست من رفتم سمتش ک 2تا سرباز هیکلی دارن از اونور ک انگار دستشویی هست میان ،همینکه منو دیدن بلند داد زدن آهای کس ماه واستا مگه با تو نیستم واستا، پاتو بزاری تو آسایشگاه قلم پاتو میشکونیم .
کوله هام رو شونه هام بود و فهمیدم میخوان اون مراسمی ک تازه واردها ر اذیت کنن راانجام بدم
با اینکه خسته بودم خندیدم به سمتشون .
یکیشون خندید و اون یکی گفت ببینیم بچه کجاست از لهجه و صداشون فهمیدم اون هیکلیه کرد هست و اون سیاهه بلوچه
اومدن کنارم و با داد وبیدادی ک کردن بچه هایی ک توآسایشگاه داشتن چرت میزدن پریدن بیرون ببینن چی شده.
همشون خوشحال بودن ک انگار ی سرباز جدید میدیدن گفت خسروی بزار بیاد تو خسته است.
خسروی سرباز کرد داد زد بچه کجایی کس ماه
گفتم تهران
چند ماه خدمتی
3 ماه
بعد داد زد وقتی گفتم میشینی بعد بلند میشی
بشین
پاشو
بشین
پاشو
بسته خسروی
خسروی : خفه شو، ما رفتیم ،هر تازه واردی باید بره
منم میخندیدم
ک دیدم صدای سرباز جلو در اومد
خسروی چه غلطی میکنی این بچه محل ماست
خسروی گفت ،نظری حالا ی ذره طوریش نمیشه
بعد دست گذاشت رو شونه من و با لهجه کردی گفت خوش اومدی
همون موقع دوتا سرباز از گشت اومدن همینکه منو دیدن گفتن به به آشخور جدید
لهجش تابلو بود لره
بعد منو دید گفت لری شیی لر نیستی
گفتم نه
نظری گفت برو رو تخت من بخواب و استراحت کن احتمالا امشب بفرستن گشت
تختش بالا کناردر آسایشگاه بود، باد ملایمی به صورتم میخورد و نفهمیدم کی خوابم برد
فکر نکنم ی ساعتی نشد ک سروصدایی بلند شد و فهمیدم منو یکی از روی تخت پرت کرد،یکی فحش میداد ی لحظه دیدم تو آسمون معلقم و محکم به زمین خوردم.
همچین بهم شوک وارد شد که نفهمیدم چی شده گر گیجه گرفتم.
چشامو وا کردم دیدم ی سروان نسبتا چاقی داره داد میزنه یهو برگشت منو نگاه کرد بلند بلند ی چیزهایی میگه ،
هنوز تو شوک بودم یهو گوشم ی ویززززززز محکمی کرد صداها راشنیدم. بلند شو تن لش، آشخور بلند شو خودت جمع کن ،بپرید بیرون کثافتها ، مگه من صداتون نمیکنم
من سریع خودم جمع کردم بیرون و بقیه بچه ها ک فکر کنم 10 نفری می شدیم اومدیم بیرون
ک سروانه شروع کرد به گفتن بدو به ایست:
همه دویدن به جز من ک با باطونی ک دستش داشت با حرص 2 تا بهم زد یکی تو سرم یکی تو کمرم ک با تلو تلو شروع کردم ب دویدن
دنیا دور سرم میچرخید و من میدویدم
بعد یک ربع دویدن بدو به ایست
گفت گروهان به صف: شروع کرد به ضر زدن و من فقط صدای وز وز مگس میشنیدم وسرم تاب میخورد و فقط فهمیدم گفت آزاد
و من بیحال افتادم رو زمین.
خسروی و نظری سریع پریدن و زیر شونه هامو گرفتن و منو بردن سمت آبخوری یکم آب ریختن رو صورتم ،که من حالم بهم خورد بالا اوردم ک یکی ازبچه گفت چون بالا آورد حالش بهتر میشه
سرباز لر گفت : مادر قهوه محکم با باطوم زد تو سرش خدا لعنتش کنه دیوس را
منم حالم جا اومده بود کمی اب خوردم
سرباز بلوچ ک اسمش زهی بود گفت ببرینش رو تخت تو آسایشگاه
همینکه رسیدیم در آسایگاه سروانه سرش از پنجره دفترش آورد بیرون و داد زد و گفت تا شام هیچکی حق نداره بره تو آسایشگاه
که سربازا با صدا باهم گفتن : مادرتو...
رفتیم کنار سایه نشستیم
و یکی رفت تو ی کتری بزرگ زرد آبجوش درست کرد و با چایی سربازی ک بهش میگفتن چایی پشگل نشان (ک فکر کنم نصفش ریخته بود تو کتری)ی چایی دم کرد نشستیم ی چایی خوردیم.
بچه ها باهم صحبت میکردن و میخندیدن اما من ساکت بودم. دلم گرفته بود.
تو این 3 ماه هرجا ک میرفم رفتار درجه داراشون همینطوری بود . با خودم گفتم سربازیه دیگه
سرم پایین بود هر لحظه یکباری ی قلپ چایی میخوردم ک همراه چایی با بغضم میرفت پایین.
چایی ک تموم شد تازه دیدم چه لیوان افتضاحی کثیف وزدیه دارم باهاش چایی میخورم
بهش گفتم چند ساله لیوانت نشستی طلایی طلایی شده وخندیم
به سربازی ک کتری دستش بود و بچه نیشابور بود و فامیلش قدمیاری بود و مثل اسم خودم محمود بود گفتم برام ی چایی میریزی
سرباز گفت : بیا تو لیوان من بخور و یواش تو دست من ی شکلات گذاشت با این بخور .
شب شده بود ی شام آورده بودن افتضاح تر از جای دیگه از بوی گندش و تهوع آورش کسی سمتش نرفت
تخم مرغ آب پز با سیب زمینی آب پز خیار شور
گشنم بود ناهارم نخورده بودم
نونش ک اندازه کف دوست بود و عینهو لاستیک بود خالی خالی خوردم و معدم برای اعتراض صداش در اومد
اسمم برای گشت بود ، رفتم اسلحه خونه
دیدم ی گروهبان اونجاست ، بهم گفت با چه اسلحه ای کار کردی گفتم فرقی نمیکنه
گفت نه بگو
گفتم 4 ساعت گشته ی اسلحه سبک بردارم
گفتم مسلسل MP5بده
خندید و گفت ترش میکنی، باباشو بهت میدم ژ3 و کرکر با سربازا خندیدن
بلند گفتم بدرک
اسلحه را گرفتم یک دستی اسلحه را گرفتم تفنگ بالا پایین کردم گلنگدن کشیم و چون خشاب توش بود ی گلوله از اسلحه اومد بیرون افتاد روی زمین ی صدای ترسناکی کرد
این حرکتی ک یکدسته گلنگدن ژ3 را کشیدم و خشاب اسلحه پر بود باعث شد همشون تا مرگ وحشت کنن ضمنا ژ3 را دو دستی ب سختی گلنگدنش کشیده میشد چه برسه یکدستی تو چالوس یکی قلقشو بهم یاد داده بود
همینکه گروهبانه میخواست منو به فحش بکشه خم شدم گلوله را برداشتم و خشاب درآوردم گذاشتمش تو خشابو خشاب گذاشتم سر جاش و یهو به چشم گروهبانه خیره شدم
گروهبانه ک هنوز تحت تاثیر بود یهو ی من و منو کرد گفت دمت گرم هاهاهاهاها خندید
بعد گفت برید گم شید ک شما خاک بر سرها میخواین از ناموس مردم دفاع کنید. ناموس مردم منتطرتونن هرهرهرهر خندید
و سربازی ک کنارم بود بلند گفت زهرو مار ازگل
عید و محرم باهم بود 5 ساعت دیگه هم سال تحویل بود
این سربازی ک باهم بودیم 3ماه زودتر اومده بود و پسر عموی آشپز بود و بچه نیشابور فامیلیش چاهی بود
باهم رفتیم تو خیابون یکم تخمه خرید و 2 برابرش مشت کرد ریخت تو جیبش بهم گفت طبیعیه از خودمونه بخور حلاله
بهم ی مشت داد ک باهم میخوردیم، درحال تخمه شکستن بودیم دیدم یهو ی لنگه کفش محکم خورد تو سر چاهی و یکی هم داره میاد سمت و منم جا خال دادم
دیدم یک زن مسنی بود ک کفشهاشو ب سمت ما پرت کرد . وقتی دید من جا خالی دادیم عصبانی شد چندتا سنگ برداشت
چاهی ک تخمه ها و کفش تو دهنش قاطی شده بود با غصبانیت برگشت ک ببینه کیه تا دست زنه سنگ دید ترسید و بلند گفت
اوه اوه بازم اینه مالکی فرار کن
زنه سنگاشو پرت کرد ک ما جا خالی دادیم چندتا دیگه هم برداشت ک بهمون نخورد اونم ک عصبانی شده بود
شروع کرد داد وبیداد ای نا مسلمونا ای یزیدا ای امام کشها ای بی غیرتها ای کصا ...
گفتم با مایی
گفت کدوم آدمی تو قتل امام تخمه میخوره تخمه میشکنه بعد بلند بلند میخنده
با خودم گفتم فکر میکردم از این اتیغه ها فقط تو تهرانن که مردم جمع شدن با جمع شدن مردم
گشت کلانتری ماهم رسید.
همینکه ماشین اومد وسط جمعیت زنه تا ماشین دید رو زمین نشست شروع کرد گریه کردن خاک بر سر کردن جیغ زدن.
داخل ماشین سرباز بلوچ راننده بود اون سروان چاق ک چاهی سری تکون داد گفت مالکی اضافه خوردیم ک هیچی بعد پست باید بریم بازداشتگاه
منم تو دلم گفتم ای شانس
سروان طلوعی اومد بیرون گفت چی شده مادر
زنه ک با مادر گقتن سروان بهش برخورده بود شروع کرد جیغ زدن
ک یهو یکی از جمعیت اومد بیرون گفت این سربازاتون جناب طلوعی داشتن تخمه میخوردن این خانم محترم بهشون تذکر داد
اون سربازا نفهمیدم زدن تو گوشش هلش دادن بنده خدا کفشاش هرکدوم ی طرف پرت شده
زنه یلحظه پسره نگاه کرد وما را نگاه کرد یهو جیغ زد و ای نا مسلمونا ای نامسلموناااااااااااااااا
منم اومده یواش بگم بلند گفت تو روحتو چرا خالی میببندی
پسره گفت چی فحش دادی ،گفتی مادرتو
گفتم ای عجب گرفتاری شدیم
سروان طلوعی اومد سمت من و به چاهی نگاه کرد ک اثرات تخمه روی لباش بود گفت : شما دوتا سرباز وظیفه
پستتون تموم شد برید بازداشتگاه تا 48 ساعت و بدون اینکه کسی را نگاه کنه رفت داخل ماشین
منو صدا کرد گفت: تازه وارد تا گزارش براتون رد نکردم سریع برید
منم ی احترام خفن گذاشتم صدای پوتینم تو جمع پیچید
پست تموم شد تفنگها را ک تحویل دادیم ما رفتیم بازداشتگاه ،بازداشتگاهم پر بود رو پله نشستیم در آهنی بازداشتگاه را بستن.
از خستگی خوابم برد ک یک ربعی نشد در آهنی بازداشتگاه با صدای بلندی بازشد
انگار شیفت عوض شده بود ک دیدم ی ستوان دوم اومد بالا سرم خندید گفت تازه وارد تو هستی گفتم آره
چاهی هنوز خواب بود صداش کرد از خواب بیدار شد
گفت ی نیم ساعت به سال تحویل مونده برین تو آسایشگاه بخوابین تو بازداشتگاه نباشین
چاهی گفت طلوعی گفته
گفت ک..ن لقش بلند شین برین اون با من آفرین برین
چاهی خواب آلود رفت
منم ک تازه اومده بودم نه جایی داشتم نه تختی نمیدونستم کجا برم همینطور ک واستاده بودم و ستوان مستاصل بودنم دید ماجرا فهمید گفت برو هر تختی ک خالیه بخوام بچه هاش احتمالا گشتن
همینکه میخواستم برم گفت صبر کن بیا تو دفتر
رفتم تو دفتر ی پماد برداشت گفت سرتو خم کن
گفت اوه اوه بچه سرت خون اومده چقدر محکم زده طلوعی مردیکه حروم زاده
ولی خوب شد خون اومده، بچه ها گفتن با باطوم زده اما فکر نمیکردم به این محکمی زده
خوشم اومد بچه پر طاقتی بدو برو بخواب
سرم درد میکرد پمادم ک زد دردش بیشتر شد ولی اینقدر خسته بودم و گرسنه ک فقط بگیرم بخوابم
ک همینطور راه میرفتم خوابم برد
(این بود خاطره اولین روز خدمت من تو شهر غریب تو روز عید و ماه محرم)