شکارچی و ضامن آهو

میلاد امام رضا و روز محیط بان مبارک
شاید یکی از دلایلی که میلاد امام رضا (ع) روز محیط بان لقب گرفت بخاطر این صفت زیبای امام که همیشه وقتی میریم حرم صداش میکنیم باشه "یا ضامن آهو" و اون داستان زیبایی که امام ضامن ی آهو پیش ی شکارچی میشه که آهو بره به بچه هاش شیر بده و بعد برگرده که آقای شکارچی شکارش کنه .
جالبه که بیشتر مردم ما چه عامی چه فرهنگی و چه روشنفکر دیدشون به شکار یک تفریح جالبه ی جنگ کوچیک ، اینکه تفنگ میگیرن دستشون و احساس رامبو و راکی و آرنولد میکنن و وقتی تیر در میکنند انگار مثل فیلمها آدمها مثل برگهای پاییزی میرزن و اونها تو تخیلشون احساس غرور میکنن ولی تو واقعیت این حیوونهای بدبختن که کشته میشن و بعضی مواقع محیط بانها را هم بینصیب نمیزارن، تا اون حس و عقده اینها ارضا بشه، 
تو این چند وقته شکارچی ها برای خودشون اصطاحاتی گذاشتن "شکارچی و شکارکش" که شکارچی را اهرم تعادل حیات وحش میدونن و خودشون جای پلنگ و شیر و گرگ که باید گونه ضعیفتر را شکار کنن و شکارکش را کسانیکه یا بچه پولدارهایی که ی تفنگ دوربین داری که میرن و تو هرفصلی بویژه وقتی حیوون ابستن هست و حیوون بدبخت میکشن که متعاقبش جنین تو رحمش نابود میشه که احتمالا این چندوقت که زیاد شده عکساشو دیدین و یا حیوون ی جوری زخمی میکنن که حیوون با درد زیاد چند کیلومتر اونورتر با درد زیاد و بدون اینکه دست شکارچی بیوفته تلف میشه .
حالا این دوتا جماعت همه امام رضا را با ضامن اهو میشناسن و دمار از روزگارهرچی اهو و اقوامش و حیات وحش درآوردن و حتا اگه حافظ این دوتا که محیط بان باشه به بدترین وجه بهش صدمه میزنه و بعد میگن که تو ضامن اهو میشی ضامن ما نمیشی!
خوب تو اون واقعه امام رضا ضامن شکارچی نشد دیگه اینجوری میشه فهمید که شکارچی ها اینقدر بد طینت و کینه ای هستن که امام رضا گفت ول کن اهو را قبول نکرد تا امام رضا ضمانت کرد که برگرده شاید این سیاه دل بودن شکارچی های اون موقع به خاطر گرسنه بودنشون بوده ولی شکارچیهای الان برعکس سیر سین تشنه خون خون پاشیدن تشنه کشدن و سبیل و صدا کلفت کردن لابی بازی و هرکاری میکنن تا جنایتشون را موجه جلوه بدن .
حالا اینجا محیط بانی میمونه با ی شغل ناشناخته که عموم مردم دوست دارن بخاطر نوع کارش چون چند روزی وقتی باهاشون و تو محل کارشون همسفر همدم هستن و از اونجا که غریب به اتفاقشون ادمهای خوب و خونگرم و مهمانوازین تو با اونها بیابون و کوه دشت بالا پایین میرین و لذت میبرین و کار اونها را ی نوع فان و سرگرمی میبینن و نمیدونن تو گرما و سرما و کمبود امکانات بی لطفی عموم مردم و سنگینی فشار زندگی چه دهنی ازشون سرویس میشه خبر ندارن که چجوری و با چه مصیبتها و کمبودهایی زندگی میکنن 
بی لطفی از اینکه اگه دامدار باشه میشن یا گرگ ول کردن یا شغال ول کردن یا پلنگ ول کردن و داستانهایی سراهایی میکنند که خدا میدونه یا اینکه پول میگرن شکارمیفروشن یا خودشون شکارچیهای قهاری هستن یا فسادهایی دیگه ای بهشون میگن و ی جمع بندی ترو تمیز میکنن میره.
اگه تریپ روشنفکری و لائیک داریم یا روشنفکریم یا مذهبیم یا فقط به خدا اعتقاد داریم از بچگی میدونیم و میدیدم که چقدر اما رضا برای ایرانیها با هر دینی عزیزه 
بیاییم به محیط بان و کارش ارج بنهیم کسانیکه این ثروت ملی را با تمام وجود با کمترین امکانات توی ایران که همش دم از طبیعتش میزینیم برای ما نگهبانی و پاسداری میکنن 
بیاییم وقتی یاد امام رضا میوفتیم و ضامن آهو بیادمون میاد یاد این محیط بان و گونه های که داره ازش پاسداری میکنه بیوفتیم و کمی با حیات وحشمان مهربانتر باشیم
محیط بان روزت مبارک

کوشکی در خانه سالمندان

علت اینکه این توله یوزپلنگ در منطقه ی دیگری پیدا و در منطقه میان دشت نگهداری میشود، جای سوال است. میان دشت منطقه ای که از سال 60 تا 82 جزو مناطقی به شمار می رفت که کمترین گزارش مبنی بر مشاهده یوزپلنگ از آن مخابره شده بود.  از سال 82 تا سال 91 اما مشاهده چندین یوز بویژه 4 توله یوز و مادرش چشم ها را به این منطقه چرخاند.

 با بودجه ای که در اختیار پروژه حفاظت از یوز آسیایی و سازمان قرار گرفت و فنس کشی های طولانی منطقه نسبتاً بزرگی در اختیار کوشکی قرار داده شد تا بتواند کمی راه برود، بدود و خرگوش خودش را شکار کند.با صرف هزینه ای دیگر، منطقه وسیع دیگری برای تکثیر شکار فنس کشی شد که الان رها شده و بلااستفاده مانده است.

میان دشت حالا مورد توجه عموم دوست داران حیات وحش ایران و جهان است، منطقه ای که به گونه ای قطب گردشگری طبیعت گردان و حیوان دوستان شده و انجمن ها و گروه های زیادی برای دیدن این حیوان با گرفتن مجوز به این منطقه گرشگر می آورند.

کوشکی با پیدا شدن دلبر دیگر تنهاترین یوز در اسارت و مشاهده نبود و خیلی از دوستداران با پیدا شدن دلبر به تکثیر این حیوان در اسارت امیدوار شدند و با دعوت از متخصصان خارجی از قاره های اروپا، اسیا و آفریقا خواستار تکثیر این حیوانات اسیر در اسارت شدند. هرچند بعضی شخصیت ها و انجمن ها اصل مفید بودن یا غیرمفید بودن این ماجرا و ربط آن را به حفاظت زیر سوال بردند.

اما با اصرار سازمان و شخص مدیر سازمان این ماجرا رنگ بوی جدی - فقط در حد رنگ بو به خودش گرفت -  تا بتوانند از این فرصت ایجاد شده استفاده کنند و کارهای علمی و پژوهشی خود را از مرز علمی خارج و به تجربی و عملی نزدیک کنند. اما گذشته از اینها نکته ای که واقعاً مهم به نظر می رسد و زنگ خطر جدی را به صدا می آورد این است که کوشکی نزدیک به 8 سال است در اسارت به سر می برد و جالب است بدانید که ماریتا در 9 سالگی هنگامی که در اسارت بود به علت بیماری ریوی فوت کرد و ممکن است این اتفاق برای کوشکی نیز بیفتد.

نمیدانم تکثیر این دو جفت چقدر اهمیت دارد یا ندارد، کار درستی است یا نیست، یا جواب می دهد یا نمی دهد اما اگر تصمیم به کاری گرفته شده مسئولین بهتر است بدانند کوشکی بزرگراه تهران - شمال نیست که تا سال 2هزاری و اندی بتوانند معطلش کنند. هرجانداری عمر مشخصی دارد و بعد از آن می می رد. با تجربه از ماریتا زنگ خطر پایان عمر کوشکی دارد بصدا در می آید، نگرانی بزرگی که دوستداران و کارشناسان و متخصصان حیات وحش از آن  اطلاع دارند. اما این نگرانی ها در محیط بانهای منطقه حیات وحش با ترس همراه است.

ترس محیطبانهایی که مسئولیت حفاظت مستقیم کوشکی با آنهاست، حیوانی که بسیاری از مدیران خارجی رده بالا و مدیرعاملان موسسات تجاری را برای قبول کردن کمکهای مالی و اسپانسر شذن و راضی شدن برای سهیم شدن آنها برای کار حفاظتی به انجا می کشاند.

 ترس از اینکه اگر این حیوان به هر علتی در اسارت فوت شود علاوه بر ناراحتی آنها را با دغدغه پرستاری از بچه پیری که نیروی مفید آنها را برای گشت در منطقه کم کرده است همراه خواهد کرد، ناراحتی از اینکه با بازدید زیاد از این حیوان زیبا عواید این بازدید بسیار کم به سمت منطقه آنها رسیده است و سازمان کمترین مساعدتی در کمبود امکانات به انها را نداشته است.

حالا بهر علتی اگر تصمیم برای تکثیر این حیوان گرفته شده بهتراست مدیران فکری برای اجرای آن کنند تا شاید امیدی به تکثیر ایجاد شود و این حیوانات حداقل برای اولین بار نوع خودشان را ملاقات کنند. شاید بدین روش بتوان امید داشت یوزآسیایی مانند همنوعش در اسازت جفت گیری کند.

 هر چقدر روزها جلوتر می رود سن کوشکی بیشتر می شود و این خطرناک ترین تهدید برای این جاندار زیباست.

من کمی عشق برایت دارم

من هوای دل باران زده ات را دارم
من کمی اشک،
کمی بوسه،
کمی عشق برایت دارم
من در این غوغای سخت و طوفان زده ی انسانها 
من کمی آب ،
کمی نان ،
کمی آرامش،
از شبنم گرمای وجودت دارم

محمود

دلتنگی

از روز اول که وارد این شرکت شدم حس خوبی داشتم اینقدر رابطه و جو اونجا با ادم واقعی صمیمی بود که فکر نمیکردی وارد ی جای غریب شدی و کارها را با شوخی و خنده پیش میبردی و سوتی کاری اونها را لاپوشینی میکردی که براشون بعدا بد بشه حالا بعد 25 روز کار سخت حداقل شبانه روزی امروز که میخواسنم بهشون بگم از فردا دیگه نمیام برای اولین بار بعد از 4 سال حسابرسی دلم گرفت و احساس کردم دلم برای اونجا و بچه هاش تنگ میشه و بالاخره بهشون گفتم و اونها بعد از ی سکوت زیاد بهم نگاه کردن و منم رفتم سراغ کارم که بعد نیم ساعت دیدم منو صدا کردن و با لبختد دیدم دستشون ی کادوست گفتن آقای مالکی این برای شماست ، گذشته از اینکه خیلی وقت بود که هدیه نگرفتم عاشق اون سادگیشون شدم .
امروز تو بر گشت به خونه داشتم فکر میکردم مگه براشون چیکار کردم که این مدت بهم لطف داشتن یاد حرفهایی افتادم که تو زمان بیکاری از حیات وحش براشون گفنم 
آره تنها کاری که کردم این بود که به تمام دغدغه های زندگیشون دغدغه یوز و پلنگ ایرانی را هم اضافه کردم
اینطوری بود که پرسپولیس برای من ماندگار شد

15 دقیقه با حیات وحش

برای اولین بار تو برنامه های صدا سیما به مدت 15 دقیقه درباره محیط بان مشکلاتش ، خطراتش،شهیدانش،مصدومانش و محیط بانهایی که منتظر اعدام هستن، درباره یوز ایرانی و پلنگ ایرانی در سریال پر مخاطب پایتخت بصورت طنز تلخ و تاثیر گذار صحبت شد اینقدر این آقای بهنود این 15 دقیقه را خوب بازی کرد که در انتهاش اشک تو چشمام جمع شد چون تمام حرفاش برام ملموس بود. 

تاثیر گذاری که این 15 دقیقه روی ملت داشت که فکر کنم بیشتر کسانیکه داشتن این سریال را میدیدن را تکون داد.

خوشحالم از جسارت این کارگزدان و بازیگران این سریال و جسارت دوستانی که باعث شدن تصویر یوز روی پیراهن تیم ملی برود و در انتها باعث این شد که این تیکه هم به سریال اضافه بشه و جالبه که تمام اون ادمها از خیابانی گرفته تا معاون سازمان محیط زیست و بازیکن و بازیگرها بیان و این رونمایی پیراهن تیم ملی را بازسازی کنن.

باید تشکر کرد از اقای سیروس مقدم و عوامل این سریال و صدا سیما و آقای جوکار مدیر پروژه حفاظت از یوز آسیایی که باعث شد در 15 دقیقه حداقل 35 میلیون درباره خیلی چیزها بدونن و فقط 15 دقیقه بهش فکر کنن


پ.ن: ی حرفی تو دلم هست که فقط کاش بعد اتمام این سریال بعضی از دوستان من از این داستان بهتر استقبال میکردن نه اینکه محتاطانه برخورد بگیرن، فقط میدونم اگه تو این کار خودشون دخیل بودن خودشون خفه میکردن البته علتهاش برام ملموسه 

اما مهمتر از همه این 15 دقیقه بود ی 15 دقیقه خاص و کم نظیر 

"واقعا کشتی رافائل کیلویی چند؟

در بندر بوشهر به بیشتر هتل ها رستورانها یا کنار ساحل یا گوشه یا خیابان با مردم بومی کوچک و بزرگی که هم صحبت میشوی همه آنها درباره عروس زیبای شهرشان که خیلی زود در دل دریا آرام گرفت و جان داد و دل مردم این مردم را هم با خود به زیر آب برد با غرور و غمی بزرگ صحبت میکنند.

کشتی زیبا و بزرگ رافائل که به تایتانیک ایرانی معروف است و در دوران کوتاه زندگیش که به برجهای دو قلو آمریکا طنازی میکردن و برای مردم ایتالیا حکم اوج غرور و فرهنگشان بودن به علت هزینه زیاد نگهداری و ورشکستگی دولت ایتالیا مجبور به فروش خواهران زیبای ایتالیا به نام رافائل و میکل آنز شدن . در آن سالها که شاه ایران که به پادشاه نفت دنیا و ثرتمند ترین پادشاه دنیا شهرت داشت و شاه ایران با اشتیاق کامل انها را خرید و به بندر بوشهر و عباس فرستاد.

در هنگام خداحافظی رافائل مردم ایتالیا در کنار اسکله با اشک و گریه این عروسشان را به اجبار بدرقه و با ان خداحافظی کردن و در سال 56 با استقبال مردم بوشهر با این عروس زیبا مواجه شد طوری که مردم ایران برای دیدنش به بوشهر امدن.

شاه ایران یکسال بعد با انقلاب ایران از کشور رفت و در سال 59 جنگ ایران عراق شروع شد . در همین سالها ایتالییها خواهر کوچکترش میکل را خریده و پس گرفتن و در ایران در سال 62 تصمیم گرفته شد که از کشتی رافائل برای درامد زایی استفاده کنند که چند روز بعد جنگده های عراقی بعد از بمباران خارک و بوشهر کشتی را هدف قرار دادن و به ان آسیب زیادی رساند طوری که نیمی از کشتی در ب قوطه ور بود و هیچ کس علاقه ای برای نجاتش نداشت و بعد از غارت اموال زیبای کشتی مثلا بطور تصادفی کشتی باری ایران سلام با رافائل برخورد کرد و کار ناتمام عراقی ها را تمام کرد و کشتی رافائل با استقبال غمگونه و اشک آلود مردم بوشهر به زیر آب فرو رفت.

حالا بعد 32 سال مسئولین ایران تصمیم گرفتن رافائل را از خوب بیدار کنند و لاشه کشتی را از آب بیرون بکشند . حرکتی که تمام مردم بوشه با آن مخالفن شاید برای اینکه دیگر برای یاد کدام خاطره از عروسشان به کنار بندر و ساحل بیایند و با اشتیاق از کشتی زیبای غرق شده شان برای مردم صحبت کنند و با انگشتانشان کمی آنسوتر نشان بدهند و بگویند انجا ارام گرفته است. کمی انورتر نزدیک ساحل.

دوستداران و فعالان و مسئولین محیط زیست بخاطر اینکه کشتی به جزیره مصنوعی برای آبزیان تبدیل شده و با انتقالش زیستگاه هزاران آبزی نابود میشود با ان مخالفت کرده اند.

نکته امیدوار کننده آن این است که کشورهای صنعتی دیگر در تجارب مشابه ناموفق بودن و امیدوارم باز هم این عروس ایتالیایی دوباره در ابهای ایران دوباره به ارامی بخوابد و مردم بتواند دوباره یادش را زنده کنند.

کاری که هزینه بسیار زیادی دارد اما در طرح توجیهشان که فرستاده بودن بخاطر فلزات گرانقیمت استفاده شده از کشتی اعلام شده با اینکه هزینه بیرون کشیدن از دریا بسیار زیاد است اما در کمترین حالت 5 برابر سود عاید انها می رساند(البته بدون محاسبه تخریب محیط زیستی که دارد)


زیر برگه ام نوشتم :"واقعا کشتی رافائل کیلویی چند؟"


پ.ن : در کشتی رافائل ۸۵۰ خروجی رادیو تلفنی، ۶ استخر شنا، ۷۵۰ کابین، ۱۸ آسانسور، ۳۰ سالن اجتماعات، تالار نمایشی با ۵۰۰ صندلی و باشگاه‌های ژیمناستیک و پرورش قوای جسمانی و... ساخته شده بود.

ماموریتی برای و طنم قسمت سوم (اولین باری که زندان رفتم)

تازه از یگان امداد رفته بودم قسمت آگاهی . روزهای اول کپ کرده بودم و هنگ داشتم و همش صداهای سیلی و شلاق و فریادهای گوش خراش متهمین تو گوشم میپیچید. و از اینکه باید متهم دستبند بزنم ببرم دادگاه میترسیدم چون اگه فرار میکیرد که 3 بار فرار کردن اگه پیداش نمیکردی باید حکمشو میکشیدی یعنی یجورای بدبخت میشیدی.

اول قرار بود تو قسمت مرکز رایانه اگاهی که تو جاده تایباد،مشهد بود مستقر بشم چون تنها کسی بودم که کامپیوتر بلد بودم و میدونستم که وقتی فلاپی دیسک اطلاعات را میزاری تو دستگاه و وقتی اطلاعات را داری میریزی اگه سوال کرد گزینه اپلای را بزنی خوب کسی بلد نبود و حتی اون مودمهای بزرگ اکسترنال را میدیدن میترسیدن سرباز قبلی رفته بود و یکذره بهشون یاد نداده بود و باعث شده بود من از یگان امداد و گشت تو کوه بیابون و دنبال اشرار و افغانی ها کردن راحت بشم . برای همین که گفتن میری با کله قبول کردم اما فرمانده یگان قبول نمیکرد چون تقریبا با رفتن بچه های ترکمن فقط من بودم که اموزشهای تیراندازی و کار با اسنایپر معروف روسی را دیده بودم و کمی تیراندازیم هم خوب بود و تنها اسلحه تک تیراندازی دراگانوف برای من بود اسلحه دوست داشتنی با 10 تیر با برد مفید 800 متر اسلحه کم گیر و روان.ماموریت سلاح  جهت هدف قرار دادن فرماندهان و بیسیم چی ها ودیده بان ها وافراد مهم دشمن وناامن کردن معابر وایجاد رعب و وحشت در بین افراد دشمن بود . بهر حال بخاطر اتفاقات تلخی که افتاده من به هیچ عنوان حاضر به موندن تو یگان نبودم . وقتی که رییس اگاهی اومد دنبالم با کمال میل رفتم یادمه ی دعوای یک ماهی و فحش و فحش کشی بین فرمانده یگان رییس اگاهی تو ستاد بخاطر من بود .

وقتی رفتم کامپیوتر مرکز رایانه را دیدم بسیار خرسند شدم و فهمیدم این افتخار برای کسه دیگه پیش نمیاد که اولین کامپیوتر دنیا کنار دستش باشه و باهاش کار کنه جدیدا دکمه پاورش خراب شده بود و از اون دکمه توی ها گرد سوراخ سوراخ براش گذاشته بودن یک سیستم 486 دو نسل قبل از پنتیوم سال تولیدش 1994 بود یعنی ی چیزی تو مایه های دایناسور . بهر بدبختی بود راهش انداختم تو خیابان با زدن شماره پلاکهای ماشین ها ، ماشینهای مورد دار توقیف میکردیم . برام جالب بود کار پشت میز دو تا سرباز هم بهم داده بودن و گاهی سربازهای پلیس راه که بیشترشون بچه های اراک و خمین ساوه بودن و گاهی رشوه از ماشین های خارجی میگرفتن به ما کمک میکردن . تقریبا یک گلوگاه بود با ی باسکول جرثقیل و کلی تابلو اینجور چیزها فقط یک ایرادی وجود داشت که سربازهایی که بهم داده بودن بجز ماشین پراید و پیکان و نیسان ماشین دیگه ای را نمیشناختن و این عمق فاجعه بود و وقتی یک ماشین پژو میومد با گفتن شبیه پرایده اما اندازش اندازه پیکانه باید خودم میفهمیدم پژو هست یا سرم از پنجره میکردم بیرون داد میزدم صد بار بهت نمیگم یاد بگیرو این پژو هست . این دوران خوب در حال سپری بود با چایی خوب و قند و خوراکی هایی که ماشینهایی به ما میدادن یا وقتی بچه های پلیس راه رشوه های تپل میگرفتن ما را به ساندویچ دعوت میکردن و این یعنی بهشت ، که یکباری که سیستم روشن بود و من بیرون بودم که سیستم داغ میکنه و هنگ میکنه صفحش ابی میشه و سربازی که رفته بود رو صندلی من نشسته بود داد میزنه مالکی این یهو صفحش عوض شد و رنگش آبی میشه . منم گفتم عیبی نداره داغ کرده خاموشش کن . یادم همون موقع داشتم با بچه های پلیس راه حرف میزدم که اونم از شوخی و میدونست اون سرباز خیلی ساده داد زد روش آب بریزی خنگ میشه که اونم ظرف ابی روش خالی میکنه و یهو کل برق پلیس راه میره و چراغ های خطر و راهنمایی گلوگاه تلپ تلپ میترکه و از سیستم با شدت زیاد پرت میشه بیرون و باعث میشه این دوران خوب موقت تموم بشه و بعلت سهل انگاری و نداشتن سیستم به کار بردن متهم به دادگاه و از اونجا بدرقش تا زندان وکیل اباد مشهد مشغول بشم.

اون مدت اینقدر بهم استرس وارد می شد و  میترسیدم که بجای متهم خودم گلاب برتون دسشوییم میگرفت و هی باید میرفت دسشویی که این خیلی خطرناک بود.

بهرحال در هر چیزی اولینی وجود دارد و یک متهم چک برگشتی، را بردم مشهد و باهم رفتیم تو قسمت تحویل متهمین و گفتم خودت باید زندانی را تحویل بدی، منهم وارد بخش اداری شدم دیدم یک محوطه بزرگ پر از مجرم  و زندانی و سرباز است و رفتم جلو که سرباز زندان گفت متهم آوردی ! و در میله ای و اهنی زندان را با صدای زیادی باز کرد. و من رفتم داخل زندان

اولین باری بود که وارد زندان شدم یعنی با متهم وارد زندن شدم و وقتی دو قدمی رفتم داخل که در اهنی زندان با صدایی وحشتناکی بسته شد و من و متهم با ترس پشتمون نگاه کردیم و دلم هری ریخت ، متهم بد بخت برای اولین بار وارد زندان شده بود و وقتی این صحنه را دید یهو افتاد رو زمین و با صدای بلند ازم خواهش کرد که برگردیم و من که تو جو زندان بودم خودم جمع کردم و گفتم جان مادرت بلند شو برو تحویلت بدم میترسم خودم هم نگه دارن بلند شو که گاوت زاییده. متهم گفت نه من میمیرم من سکته میکنم من... که دیدم دوتا سرباز دیگه اومدن اون بدبخت رو زمین کشوندن و بردن . من  داد زدم ی برگه تحویل امضا میکنه گفت برو تو اتاق عکاسی،

همه صف واستاده بودن که عکس بگیرن، و سربازی با خشونت تمام ازشون اثر انگشت میگرفت و مینداختشون بیرون و دیدم ی گروهبان چلغوزی اونجا نشسته، رفتم سمتش ،هنوز نرسیده بودم دستشو دراز کرد من و برگه را دادم و اون امضاش کرد و من دیگه نفهمیدم چجوری از زندان اومدم بیرون ، و رفتم جلو چمن های زندان نشستم که کمی باد بهم بخوره  حالم جا بیاد و با خودم میگفتم خدا لعنت کنه، گاگول اخه آدم رو کامپیوتر آب میپاشه! 

فردایی که آمد

میگویند "کار امروز را به فردا نسپار"
این جمله را از شخصیتهای بزرگ مذهبی و علمی و فلسفی بارها شنیده بودم و همیشه سعیم بر این بود اینگونه باشد و ولی در این باره هرکاری کردم نشد و با ناباوری وارد فردا شدم.
هرچقدر تابستان خوبی دلچسبی داشتم اما این پاییز بدترین پاییز زندگی من بود ،قرار بود این ترم آخرین ترم لعنتی باشد و راهتر و آسوده تر به کارهای شغلی و تبدیل وضعیت بپردازم که ابتداش با فوت خانواده پسر عموم و بچه ای که تو شکم مادرش در انتظار بدنیا امدن بود که نیامده وارد دنیای باقی شد و دختر 4 سالهای را تنها و یتیم گداشتند و رفتن که من را راهی مسافرت 1000 کیلومتری به بیرجند و طبس و نیشابور و اقسام مراسم تو این شهرها کرد، و بعد تنها به خانه برگشتم به دانشگاه و کارهام برسم هنوز از این اتفاق نگدشته بود که خبر تصادف و سکته شدید پدرم درحالی که داشتن به خانه برمیگشتن آمد و و نگرانیهای شدید و اضطراب و رفت امدهای بیمارستان بستری عمل آی سی یو و در ان میان پیدا شدن آدم روانی که تا الان هراز گاهی اعلام وجود میکند تا اعصابم را خط خطی کند، پیدا شد،که خدا را شکر این اتفاق هم بخیر گذشت و بعد برگشت پدرم به خانه چند روزی نگذشته بود که بخاطر آلودگی هوا و حساسیت جفت ریه هام چند روزی از کار ایستاد و منو زمینگیر کرد ، که با تمام شدن اینها باعث شد پاییز و ترم تمام بشود وکلاسهایی که نتونستم برم قرار بود در این کنارمنتظر اتفاق خوبی بودم که بخاطر اعتقادات مسخره مدهبی انجام نشد ودر فکر این همه اتفاق عجیب و غریب بود مکه با امدن زمستان با خبر فوت ناگهانی دوستی که مظلومانه پر کشید و بهترین دوستانش را ترک کرد و ما را در شوک عجیبی قرار داد.
و الان که جزوها را حاج و واج نگاهشان میکنم و نمیتونم بفهمم چی هست و چی میگه و چه کارهایی که باید کرد.
الان که دراز کشیدم و اینها جزوها را نگاه میکنم آرزو داشتم که تو خونه و نزذیک اینجایی که دراز کشیدم شومینه ای داشتم و تک تک برگهای این جزوه ها را پرت میکردم داخلش و به سوختنش نگاه میکردم.
و فردا همان فردایی هست که کارش قرار بود دیروز انجام میدادم، آمد
ولی بازهم"خدا را شکر"

روزهای سخت بیماری

روزهایی که نمیفهمی چجوری میاد و چحوری میره، و گذشت زمان را با قرص و آمپولهایی که میزنی احساس میکنی 

آمپولهایی که تا بحال اسمشو نشنیدی و قبل این فکر میکردی قویترین و دردناکترینش پلی سیلین یا سفازولین بوده ولی دربرابر اینها چیزی نیست. این روزها تصفش یا بیحالی یا خوابی،

 روزهایی که احساس سرباری میکنی و میفهمی الان وقت مریضی نبود ولی دست توهم نیست.

روزهای دردهای عجیبو غریب انگار تمام بدنت را با چوب له له کردن 

روزهایی که بدنت از یک تنور هم داغتره

روزهایی که میگذرونی به امید اینکه فرداش بهتری اما فردا هم میاد و انگار خبری نیست.

روزهایی که انگار نمیخواد تموم بشه

روزهایی که جز زندگی است.

بهای دوستی

همانطور که عشق گاهی یک طرف میشه دوستی ها هم یک طرفه میشه

معنی ذوستی احترام گذاشتن به هم دیگر نیست ،احترام گذاشتن بیشتر در جوامع قانونمند است که نظم و نظامی دارد انجام میشود و ما حتا به چیزهایی که بهش اعتقاد نداریم آزارمان میدهد بخاطر بودن در این جامعه بخاطر شخصیت اجتماعی و متمدنانمان احترام میگزاریم پس توی دوستی فقط احترام نیست تلاش متقابل ذو طرف هست.

برای دوستی ها احترام میگزاریم تلاش میکنیم و با روابط صمیمانه تر و گرمتر پیشرفتش میدهیم قابل لمسش میکنیم که لذتبخشش میکنیم جنسیتش رامعنا میکنیم و گاهی بی اهمیتش میکنیم که بدانیم درقبالش فقط یک دوستی میخواهیم و یا هیچی نمیخواهیم.

تلاش میکنیم برای تفکر و نگرشمان به دوستانمان نه اینکه اینها بهترین هستن بخاطر اینکه اینها را از میان خیلی ها انتخاب کردیم رفتارشان را پسندیدیم رفتارشان را درک کردیم و اشتباهاتشان را پذیرفته ایم اینهایی که هدفشان برایمان مهتر گاهی مقدستر است .

گاهی ناخوشی های این راوبط را تحمل میکنیم میسازیم و بهای این دوستی را می دهیم چون میدانیم این یک رابطه معمولی در یک جامعه نیست یک سر وگردن از رابطه های دیگر بالاتر است .

اما وقتی میبینی که این تحمل کردنها این ساختنها این بها دادنها و حتی کمترین اینها این احترامها یک طرفه است و گاهی یک طرفه میشود و یا گاهی فکر میکنی که یک طرف شده ازارت میدهد. 

نمیدانی چه کاری انجام بدهی چکونه بگویی به تمام چشمها اطرافیانت نگاه میکنی چیزی از دو طرفه بودن نمیبینی و بالاخره اتفاقی اعتراضی میکنی انها بتو نگاه میکنن زل میزنن نمیدانن چه بگوین تا کسی حرفی میزند و این دو طرفه بودن را تایید میکند و دیگران این را تایید میکنن  اما تو را راضی نمیکند آرامت نمیکند تپش قلبت را کم نمیکند چهره افروخته را سرد نمیکند اما تو قبول میکنی

اما واقعا دوستی فقط به تایید است اگر بگویم انتظار دارم اگه همانطور که برای دوستیمان بها دادم آنها هم کمی از ان بها را در شرایط مشابه را بدهند اصلا ندهند اما نشان بدهند بهت اعتماد دارن  و نشان بدهند برای این دلخوریها ارزشی قایل بشن و کمی کنارت باشن و نشان بدهند که میفهمند.

دوستی با تایید کردن و جلسه گذاشتن نیست دوستی با عمل کردن است.

با سکوت فقط علامت سوالها بیشتر میشود؟؟؟؟؟

اصلا دوست نداشتم که این مطلب را نوشتم هرچند بیشترش را پاک کردم اما اینجا نوشتنش بهتر است تا جای دیگه 

ولی میدانم ارامم نمیکند 

و اینکه واقعا نمیدانم عضو این خانواده هستم یا فقط بهم احترام میگزارن


یک تابستان دوست داشتنی

آخرین روزهای و لحظات فصل گرما داره طی میشه

و سپاسگذارم خدای بزرگم، که  موقعیتهای  زیادی را برام وجود آورد که تمام لحظاتش برام خاطره انگیز بشه و اینقدر طولانی بود برام که انگار یک عمر زندگی کردم تو این مدت ، خدا مسیرهایی را در پس نامیدی بهم نشون داد ، 

خدا اینسری پارتی بازی کرد برام

اومدش پایین و دستمو گرفت و همراه همسفرم شد و کلی تو سفر همصحبتم بود و با تمام بزرگیش کنار کوچکترین بندش نشست و باهاش همقدم شد

روزهای خوبی بود

برای اینکه :

با آدمهای خوبی همسفر بودم 

و آدمهای خوبی را تو سفر پیدا کردم باهاشون همدم هم صحبت و همقدم شدم 

باعث شد دوستانم بهتر بشناسم و بفهمم چه سرمایه ای خدا بهم داده

باعث شد خودم بهتر بشناسم

و باعث بشه خدام را بهتر بشناسم

تو این مدت قرار بود اتفاقاتی بیفته تو کارهای بزرگی که قرار بشه انجام بشه نتونم کمکی بکنم!

اما اون اتفاقات افتاد و تو تمام اون اتفاقات مثل بقیه تونستم ی قدمی بردارم 

و همش از یک قول به ی دوست شروع شد

روزها سپری شد و کارهای بزرگی انجام شد

مثل برگزاری هفتمین جشنواره ملی روز حفاظت از یوز

که خیلی عالی تو باغ وحش تهران انجام شد

و دوستی که قرار بود بره سفر کاراش داره درست میشه

و تونستم تو مهمونیش باشم

و کارهای خودم رو روال افتاد

یکم آینده ام گنگ شده  اما تاریک تیست، روشنه،دست به دست کسی هستم که ناامیدی نمیاره

برای ادامه مسیر ابزارهای جدید میخوام که باید پیدا کنم ، باید جستجو گر باشم ، باید کشف کنم.

و منتظرم ببینم که با تمام شدن تابستان،خدا چه مسیری را برام روشن میکنه

و همه اینها باعث میشه

با تمام شدن تابستان دلم بگیره

اما خوشحالم برای بودن تو این لحظات خوبی که هنوز احساس میکنم


پ.ن : خوشحالم از تمام این لحظات عکسهای به یادماندنی دارم




غروب حیات وحش نایبندان

منطقه محروم حیات وحش نایبندان

لغت محروم،بسیار محروم،کمبود امکانات،فاقد امکانات،زیر خط فقر!

و به نظر من بسیار فراتر از خط فقر

چیزهایی هست که بعد از سفر من به پناهگاه حیات وحش ،یکی از زیستگاههای مهم یوز در ایران به ذهنم میاد.

چیزی که اینقدر انتظار نداشتم،انتظار این همه کمبود!

این کمبودها وقتی بیشتر به چشم می آید که در گرمای بسیار شدید منطقه ،نداشتن آب آشامیدنی کافی و سالم ، نداشتن امکانات بهداشتی،دور بودن از مرکز و در حاشیه بودن،فقر بسیار شدید منطقه و در عین حال سادگی مردم منطقه را می بینید.

اصلا انتظار این را ندارید وقتی وارد یکی از شاخص ترین و معروفترین زیستگاه یوز آسیایی در ایران و جهان هست می شوید;

ببینید که منطقه به ان بزرگی را چهار تا محیطبان با 4 تا موتور بدرد نخور ایرانی که یکی ازآنها بخاطر تعمیرات از رده خارج شده و 3تا بعدی هرکدام یکی از دندهاش کار نمیکنه و در همه اون موتورها داغ شدن یک ایراد کلی هست. پاسگاهی با موتور برق ضعیف که روزی شاید 2 ساعت هم نشود روشنش کرد دارد از یکی از معروفترین زیستگاههای یوز را حفظ میکند.

البته تمام اینها برای شکارچیان منطقه موقعیت مطلوبی را ایجاد کرده برای شکار غیرقانونی و کشتار وحشیانه طعمه های حیاتی یوز مانند جبیر و کل و بز و میش که باعث بیشتر بخطر افتادن یوز ایرانی میشود و همین باعث کمتر دیده شدن یوز در منطقه هست.

البته از محیط بانان هیچ ناراحتی نیست،چون با کمبود امکانات بهتربگم بدون امکانات ولی با علاقه و در این گرما و سرما کارشون انجام میدن و با عشق به حیوانات همیشه به فکر حیوانات منطقه هستن و حتی با مریضی سخت به آبشخورهای منطقه سرمیزنن و اعتقاد دارن که حیونا وقتی میان اب بخورن ناامید برنگردن.

نارحتی و دلخوری از محیط زیست خراسان جنوبی و بیفکری اونها به این منطقه و تو رویا و تو توهم بودن مسئولین مربوطشون هست و احتمالا بخاطر بیخیال بودنشون  و هم بی اهمیت بودن منطقه و حیات وحش استان هست.

گدشته از تمام ضعفها و کمبودها تک تک لحظاتی که با محیط بانای منطقه بودیم،با توجه گرمای شدید،سختی کار در اون هوا و بد بودن مسیر ، و با توجه به داشتن فقط 2 ظرف آب که از نوشابه خانواده که کیسه ای روش کشیده شده بود که با اب زدن کیسه باعث خنکی اون میشد شده بود، توشه راه ما و تنها توشه راه محیط بانای منطقه در این چند مدت هست و الحق و الانصاف با تمام این شرایط کارشون و وظیفشون خوب انجام میدادن و با اینکه یکی از محیط بانها بسختی مریض بود بازهم دنبال انجام وظیفه حیاتیشون بودن.(سرکشی به منطقه وچشمه ها و آبشخورها)

این بود  خلاصه آن چیزی که من در منطقه محروم حیات وحش نایبندان دیدم. و هنوز که هنوزه با یاد اوری تمام این چیزها غمی روی دلم میشینه که بخاطر محرومیت شدید مردم منطقه و روستای منطقه،مردم مهربان و ساده وصمیمی روستای نایبندان هست.

امیدوارم روزی، بزودی کمی از این محرومیت ها کاسته بشه.


                 یکی از یوزهای عکس برداری شده توسط دوربین های تله ای


                               منظره ای از کوه نایبندان 


                یکی از چشمه های موجود در منطقه


                 محل رفت و آمد یوز و جبیر و میش میتونید ردپاهاشونو اینجا زیاد ببینید


                                          پاسگاه محیط بانی نایبند


                                              غروب در پاسگاه


                                                غروب نایبندان

سفری به بهشت گربه سانان ایران

میگویند باید سفر کرد

برای شناخت خودت

شناخت همسفرت

و شناخت کسانیکه خواهی دید

جنس سفر مهمه ،هم سفر مهمه و هدف سفر و خوب توی سفر آدمهای جدید ، تجربه های جدید و موقعیت های جدید و شناخت های جدیدی را برات به ارمغان میاره و اینها ، باعث لذت بخش شدن خاطرات زندگیت میشه

سفر من به منطقه حیات وحش عباس آباد نایین کنار روستای زیبای چوپانان یکی از این تجربه های خوب و لذت بخش زندگیم بود. شاید عوامل لذت بخش کنندش منطقه سفرش یا همسفراش یا آدمهایی بود ک تو سفر بود و یا خود تجربه سفر بود یادمه یکی از دوستام میگفت از سفرات تو هرموقعیتی لذت ببر و این سفر موقعیتی خوبی بود برای شناخت چند تجربه

و مهمتر از همه توی زیستگاه بزرگترین گوشتخواران ایران ،زیستگاه یوز و پلنگ ، کاراکال و گربه شنی بودن و با محیط بان و دوست خوب همراهمون واقعا ی تجربه خوبی بود.

چیزی که  شاید بزودی دوباره بدست نیاد.

سفری ک هم دوست دارم هم از سفرش هم از همسفرام و آدمها و مناطقش حرف بزنم ، اما وقتی شروع میکنم ساعتها میرم تو فکر و به تک تک لحظاتش غرق میشم و با ی لبخند رضایت بخشی ازش میام بیرون و این فقط ی سفر بود همین...

سفری ک خوبیاش و شادیاش 

خوب،بیشتر از تلخیاش بود اما نه به مفهوم تلخی رایج و عام

سفری ک بهم نشون داد ،شاید معنی خیلی چیزها را تازه فهمیدم

شناخت آدمهایی ک نشناختی و

آدمهایی ک هنوز درست نشناختنت

و بهتر همو میفهمیم ،کمی از دغدغه هامونو ، کمی از چیزهایی ک هستیم

و این بود سفر من از عباس آباد بهشت گربه سانان و دستاوردای من از این سفر

 

پ.ن: عکس  خاصی ندارم چون سفر کاری بود و عکسها کاری و بدرد وبلاگ نمیخوره،این عکسها هم برای من زنده کننده و بازگو کننده اتفاقات و خاطرات خاصی هستش.








ماموریتی برای و طنم قسمت دوم

زمانی که تو آموزشی بودیم، گروهان ما را جدا کردن و به ما آموزشهای چریکی از قبیل کار و آشنایی با تمام مسلسلها و اسلحه های نیمه اتوماتیک و کلت های کمری دادن. قسمت دلهره آور این جریان آشنایی با چاقوهای نظامی و کار با چاقو بود. وقتی کلاسها شروع شد، دلهره و آشوب شدیدی من رو فرا گرفت. فهمیدم که دوران خدمت سربازی من به هیچ عنوان شبیه اون چیزی که دوستام تعریف میکردن نیست.

درس تیراندازی با انواع اسلحه ها، پرت کردن چاقو یا کمین و ضد کمین ما را یاد بازی مزخرف IGI1 می انداخت ولی من میترسیدم از اون روزی که بخوان ما را تقسیم کنن. برای همین همیشه به باعث و بانی این جریان، یعنی پسر همسایمون که باعث شد بیفتم نیروی انتظامی لعنت می فرستادم. اسمش علیرضا بود.

الغرض؛ کلاس کمین و ضد کمینِ ما، استادش فرمانده پادگان سرتیپ ایکس بود. فرمانده پادگان ما لقب نظامیش امیر بود و نه سردار که این مسئله نشون میداد یک ژاندارم اصیله. از اون آموزش دیده های آکادمی های نظامی و با هیکلی روی فرم. مسلط به زبان مادری و پدری نبود. یعنی چی؟ یعنی اینکه نه فارسی رو درست صحبت میکرد و نه ترکی رو (اما انگلیسی رو بدون لهجه و عالی حرف میزد) که همین مسئله باعث خنده شدید ما می شد. گروهان ما بیشترشون بچه تهران بودن وتهرانی جماعت هم از خندیدن به هر کسی و جلوی هر شخصی خودداری نمیکنه. به ویژه اگه طرف مرتباً سوتی بده. حت. این خندیدن ما باعث شده بود که بعد از کلاس ظاهراً برامون یک کلاسی آموزش عملی بگذارن. برای آب بندیمون همه 50 نفرمون توی شبی زمستونی، با یک شرت و یک اسلحه ژ3 و یک بیل کوچک بر دست بر بالای تپه های مرزن آباد. فرمانده با یک زیر پوش و شلوارک نظامی در کنارمون ایستاد و گفت: "دیدید من هم همرنگ شما شدم؟". نمیدونم کدوم سرباز بیشعوری بود که تیکه ای انداخت که: "امیر، شما هم زیرپوشتون رو در بیارید که همرنگ ما بشید". این تیکه باعث شد کسی نخنده و همهمون کپ کرده بودیم و من لخت و یخ کرده توی اون هوای سرد احساس کردم دمای بدنم بالا رفت. وقتی فرمانده مون هم قرمز شد، دمای من داشت به حد انفجار میرسید و فکر اینکه بخوایم که تنها تن پوشمونی که تنمون بود رو هم درآریم، از ترس و خجالت بخودم لرزیدم. مخصوصاً با اون چیزهایی که در مورد ماجراهای غیرافلاطونی سربازی ت از این و اون شنیده بودم.

همهون فکر میکردیم  ک امیر امر بفرمایند که کشف حجاب کرده. فرمانده گروهان و سرگروهبان به هم نگاهی انداختن و اشک در چشماشون حلقه زد چون اگه ما لخت میشدیم اونها هم باید لخت میشدن. از نظر ما ایراد چندانی هم البته نداشت چون به هرحال اون شب کذایی تموم می شد و گردان بچه های تهران، سوژه ای ناب گیرشون میومد ولی احتمالا فرمانده عوضیمون که ما بارها ازش کتک خورده بودیم و فحش شنیده بودیم پس از این ماجرا، جاش ته رودخانه یا یک جمجه سوراخ سوراخ بود. بنابر این با دیدن اشکهای اونها لبخندی شیطانی برگونه ی همه سربازها نقش بست.

امیر نگاهی از سر هیزی به ما کرد و با این نگاهش، پاهامون شروع به لرزیدن کرد و بعد آجودانش را صدا زد و رفت دم گوش آجودان کمی پچ پچ کرد و بعدش رو به ما در مورد محاسن این قبیل تمرینات خطابه ای ایراد کرد. در همین حیص و بیص یکدفعه دیدیم یک ماشین با چراغ گردان داره به ما نزدیک  میشه.

اولش فکر کردم احتمالا آمبولانسه که منطقی هم بود اما وقتی با نیسان آتش نشانی روبرو شدم با خودم گفتم کجا آتیش گرفته یا جایی رو آتیش زدن  یا اصولاً قراره که آتیشمون بزنن؟ امیر چند متری رفت عقب وبا هیجان فریاد زد: "شروع کنید". شروع کنندگان هم با دوتا شیلنگ اتش نشانی و با فشار رومون آب ریختن. از سردی و فشار هوا قلبم از بس تند میزد گفتم الانه که سکته کنم و باز امیر فریاد زد: "کافیه". به اون سربازی که اون تیکه رو انداخت نگاه کرد و ما هم با انواع و اقسام فحشهایی که از بچگی بلد بودیم و تو دلمون داشتیم نثارش میکردیم، بهش نگاه کردیم. امیر دوباره نگاهی کرد و گفت: "تفنگها زمین". لرزان  لرزان، انگار که داشتیم رقص بریک میزدیم و از بدنمون بخار بلند میشد تفنگها را که از سرما به دستموم چسبیده بود با فلاکت رو زمین انداختیم. احساس کردم پوست دستم در حال کنده شدنه.

امیر دهنش رو باز کرد که: "ای دلاورها، سردتونه؟". ما بیحال گفتیم: "نههههه". امیر دوباره داد زد: "گروهان سردتونه؟". ما ایندفعه بلندتر گفتیم: "نههههههههههههههههه". باز گفت: "ای فرزندان وطن، سردتونه؟" و ما که با سرمای شدید تو وجودمون داشتیم مبارزه میکردیم بلندتر از دفعات قبل و از ته وجود نعره زدیم که: "نهههههههههههههههههههههههه".

البته این "نه"، از صد تا فحش خواهر و مادر بدتر بود. خدا را شکر امیر متوجه بذل عنایت ما راجع به خواهر و مادرش نشد. امیر سکوتی کرد و بعد با عصبانیت دوباره شروع کرد که: "غلط کردید. اون بیل رو بردارید و برای اینکه گرمتون بشه زمین رو بکنید. جوری که یه سنگر برای 2 نفر آماده بشه. شنیدید؟ گفتم دو نفر و نه یک نفر. من نمیگم چقدر وقت دارید اما میدونم با این وضع اگه خودتون رو گرم نکنید، تا یک ساعت دیگه یخ میزنید". و در ادامه برای اینکه ما رو بهتر بسوزونه گفت: "من میرم یک چایی بخورم و بر میگردم ببینم چیکار کردین" و ما هم الحق و الانصاف تا فیها خالدونمون سوخت. وقتی امیر رفت، فرمانده و سرگروهبان گردان مرتب میگفتن: "بکنید. جون مادرتون بکنید. شما رو به خدا بکنید. به خودتون رحم نمیکنید، لااقل به منِ پیرمرد رحم کنید. بکنید که این تا ما رو نکشه، ول نمیکنه".

من وقتی بیل رو گرفتم دستم، دستم از سرما نمیتونست بیل رو بگیره و تند تند و نفس نفس زنان شروع کردم کندن. هنوز 100 تایی بیل نزده بودم که دیدم از سفتی زمین، بیلم کج شد. تازه فهمیدم این زمین سفت را از قصد انتخاب کرده. یکی از سربازا که نمیدونم از سرما یا از خستگی اشکهاش سرازیر شده بود، بلند گفت: "این بی ناموس از قصد اینجا رو انتخاب کرده". همون لحظه دیدم بیل نصف بچه ها کج شده و بعضی ها با دست و اسلحه دارن میکنن (با خودم گفتم امیر داره الان به ریشمون میخنده) و دیدم یکی دیگه از سرباز نشسته و دهنش رو کرده تو خاک. گفتم: "داری چیکار میکنی؟ چی شده؟". یکی دیگه با خنده  گفت: "داره با دندونش میکنه". گفتم: "دیوانه، این بدبخت از حال رفته و تشنج کرده". همینکه میخواستیم بریم بالا سرش، چند تا درجه دارکه  بالای سرمون بودند با لگدهای محکمی که نثارمون کردند گفتند: "برین سرجاتون". بلافاصله امیر با گروه پزشکی اومد و اون پسرک رو بردند و گفت: "سریع برید حموم، آب داغه و برید تو آسایشگاه".

به علیرضا گفتم: "به نظرت این کلاسها را برای چی میزارن؟". گفت: "نمیدونم. احتمالاً برای همه هست". نمیدونم والا. (تازه فهمیده بودم علیرضا کمی عمل داشت و معتاد بود و برای همین تو پل چوبی برای تقسیم من رو از نیروی هوایی ارتش  بلند کرد و گفت: "بریم نیرو انتظامی" و استدلالش این بود که "اونجا خوب میشه پول درآورد. حقوقش بهتره". البته منظورش رشوه بود. همه این مسائل بخاطر عملش بود. تازه توی نیروی انتظامی دسترسی به انواع مواد مخدر مثل آب خوردن راحت بود). گفتم: "من میدونم. میندازنمون لب مرز". گفت: "افغانستان باشه ک بهتره". توی دلم گفتم: "برای توی عملی و دوستات صد البته". چون با امیر کلاس داشتیم، دستور میداد بعد از کلاس به هر 2 نفر یک کلوچه و یک نوشابه بدن که این باعث احسادت دیگر گروهان ها میشد. البته اگه احمقا میدونستن قراره بعدش چه بلایی سر ما بیارن حسادت نمیکردن. بعد رفتیم سر کلاس دوم که آشنایی با تپه ها و تپه ماهورها برای کمین بود. دیدیم امیر با مسئول ورزش پادگان اومده، خوشحال شدیم گفتیم الان کلاس را میپیچونیم. امیر گفت: "ستوان امیری رو که همتون میشناسین؟ ایشون میخوان... بگذارید خودشون توضیح بدن". ستوان امیری گفت: "یک سری مسابقه کشتی قراره برگزار بشه. بچه هایی که میخوان ثبت نام کنن، بیان و اسمشون رو بنویسن و بگن چقدر سابقه کشتی گیری دارن". یکی یکی امیر اسم ها رو میخوند و بچه هایی که میخواستن، اسمشون رو میدادن. نوبت اسم من شد. امیر گفت: "اسم نمینویسی؟". گفتم: "نه جناب". گفت: "غصه نخور. ستوان بهت یاد میده. بدنت برعکس روزهای اول که مثل کدو قلقله زن، گرد بود الان متناسب و رو فرمه. گفتم: "نه امیر. اگه اجازه بدین شرکت نکنم". امیر عصبانی شد و گفت: "برای چی؟". گفتم: "میترسم ببازم و آبروی گروهانی که با امیره بره". بعد از اسم من، اسم علیرضا بود.

"علیرضا...؟".

"بله امیر؟".

امیر هم که به عملش پی برده بود و همیشه اونو بیشتر ازهمه میدووند و داد میزد: "باید این سم رو از بدنت بریزم بیرون حیف نون"، میخواست سریع از اسمش رد بشه. علیرضا با فروتنی و  ژست خاصی گفت: "بله امیر اسم منو بنویس".

امیر یک لحظه مکثی کرد و گفت: "تو؟" و بچه ها هم هاج و واج نگاش میکردن.

"بله امیر. من سابقه هم دارم".

وقتی این روو گفت، امیر نگاهی کرد به من و گفت: "مالکی، این راست میگه؟".

منم با نیشی که هی میخواست باز بشه و من میخواستم ببندمش که کار دستم نده با نیمچه خنده ای گفتم: "سابقه که آره امیر".

گروهان منتظر انفجار بود و همونطور که انتظار داشتم، یکی از بچه های تهران با صدایی بلند گفت: "بنویس دبیر معتاد".

که ما یهو همه باهم ترس رو کنار گذاشتیم و بلند بلند قهقه زدیم.

و امیر که از این تیکه خوشش اومد، اونم بلند بلند میخندید و میگفت: "بنویس ستوان علیرضا دبیر معتاد".

وعلیرضا عاقل اندر سفیه همه را نگاه میکرد و واقعا نمیفهمید ما برای چی میخندیم.

سیب باغ همسایه

سیب باغ همسایه را میچینم

سیب را گاز زدم

یاد او افتادم

دخترک زیر درخت چنار می آید

او منتظر است

ناگهان سیب را در آب مل افتد و نگاهی به او میدوزم

سیب غلطی میخورد بر آب ،میرقصد

آرام میگویم

ای وای ،آب، سیب را برد

دخترک میشنود

میخندد

دخترک زیر دخت چنار منتظر می ماند

اما این سیب را که خواهد گرفت...

آن پسرک که زل زده در آب که می اندیشد

آن سیب گاز زده را بر میدارد

شاید اوهم

که زیر درخت چنار دیگری انتظاری دارد

شاید بوی خوششی، روی خوشی ،موی افشانی دارد

پسرک می رود 

میخندد

که باغ همسایه پر از سیب قرمز گاز نخورده باقی میماند

که شاید بازهم به همین زودی 

بادی وزدن بکند

و بر زمین اندازد 


ماموریتی برای و طنم

+18

با عرض معذرت از بودن بعضی از کلمات نامناسب دراین خاطره

از اتوبوس پیاده شدم تازه رسیده بودم از مشهد، فقط 45 دقیقه راه بود . اینجا فریمان است ،شهری ک قراره 15 ماه دیگه برای سربازی اینجا باشم.

تقریبا ی 12 ساعت به عید مونده بود وهمه در تلاش بودن

 اولین عیدی بود که خونه نبودم. با اینکه تو شهر غریبی بودم و بد احساس غربت میکردم اما از منطقه فرماندهی بهتر بود و مشهد بد دهنم سرویس کردن.

راننده اتوبوس سرش آورد بیرون داد زد:آهای سرکار برو کنار میخوام برم . دستم بردم سمت کوله دراز سربازی و بلند ش کردم وداد زدم منطقه انتظامی فریمان کجاست ؟ راننده یکم فکر کرد  گفت: منطقه را نمیدونم اما کلانتری 11 تو میدون امامه انتهای همین خیابون سوار همون تاکسیها بشو میبینیش.

و راننده اتوبوس با ی صدای بلندی دنده را عوض کرد و راه افتاد و کلی دوده فرستاد تو سینه ام. سیاهی  دوده  که رفت دیدم هیچکی هواسش بهم نیست و مردم دور برم از کنارم رد میشن ، راه افتادم سر خیابون ولی تو دلم راضی بودم تو دلم میگفتم اینجا از مشهد و چالوس بهتره.

همینکه رسیدم میخواستم حرفی بزنم راننده تاکسی سریع گفت سوارشو سرکار تازه واردی میدونم کجا میری. سریع سوار شدیم ی 500 متری رفت پیادم کرد گفتم چند میشه گفت 25 تومان با کوله بار 50 بده ،ی اسکناس 50 تومانی داشتم بهش دادم ، کنار میدون  اطرافش ساختمانهای قدیمی بود ک احتمالا آلمانیها زمان رضا شاه ساخته بودن.

کنار میدون ساختمان شهرداری ،مالیات ، دادگستری و منطقه انتظامی فریمان با یک سرباز تفنگ بدست که داشت پست میداد بود.

کنارش ی تابلو بود که نوشته بود کلانتری 11 فریمان.

رفتم سمت در ورودی به ساختمون نگاه کردم یاد مراکز فرماندهی آلمانیها افتادم فقط ی پرچم اس اس کم داشت. همینکه سربازه منو دید گفت بچه کجایی گفتم تهران .

سربازه گفت ایول چه عجب بچه تهران فرستادم، منم بچه کرجم بیا باهم بریم و گرنه دهنت سرویس میکنن. بعد خندید

گفتم مگه پست نیستی؟

گفت : بیخیال دست منو گرفت و ساکم بلند کرد.

همینکه دو قدم راه رفتیم سرنگهبان شیفت دید ،گفت کجا میری انتر خر مگه پست نیستی .

سرباز به روی خودش نیاورد

درجه دار بلند شد گفت نظری باتو نیستم ، این کیه ؟  

تازه اومدی از کجا اومدی؟

منم برگه معرفیمو بهش نشون دادم و ی نگاهی کرد و گفت اینجا نوشته تو باید 10 روز پیش میومدی و محکم یقم گرفت بچه تهران زرنگ فکر کردی ما بیسوادیم

 گفت نظری در بازداشتگاه باز کن بندازمش داخل.

منکه موندم چیکار کنم اسمش از رو لباسش خوندم و با اینکه ستوان 3 بود گفتم جناب سروان  بالا برگه زده 10 روز ماموریت داخل فرماندهی بودم.

مثل اینکه از جناب سروان گفتن من خوشش اومد بالا برگه را خوند ی لبخندی زد و یقمو صافش کرد گفت برو ،

و ما راه افتادیم ک ستوانه داد زد گوسفند تو کجا میری برو سر پستت ، اون خودش میره. گفت باشه .

به من گفت برو الان من میام

همینکه رفتم داخل حیاط ، دیدم 20 متر اونورتر ی آسایشگاه کوچکی هست من رفتم سمتش ک 2تا سرباز هیکلی دارن از اونور ک انگار دستشویی هست  میان ،همینکه منو دیدن بلند داد زدن آهای کس ماه واستا مگه با تو نیستم واستا، پاتو بزاری تو آسایشگاه قلم پاتو میشکونیم .

کوله هام رو شونه هام بود و فهمیدم میخوان اون مراسمی ک تازه واردها ر اذیت کنن راانجام بدم

با اینکه خسته بودم خندیدم به سمتشون .

یکیشون خندید و اون یکی گفت ببینیم بچه کجاست از لهجه و صداشون فهمیدم اون هیکلیه کرد هست و اون سیاهه بلوچه

اومدن کنارم و با داد وبیدادی ک کردن بچه هایی ک توآسایشگاه داشتن چرت میزدن پریدن بیرون ببینن چی شده.

همشون خوشحال بودن ک انگار ی سرباز جدید میدیدن گفت خسروی بزار بیاد تو خسته است.

خسروی سرباز کرد داد زد بچه کجایی کس ماه

گفتم تهران

چند ماه خدمتی

3 ماه

بعد داد زد وقتی گفتم میشینی بعد بلند میشی

بشین

پاشو

بشین

پاشو

بسته خسروی

خسروی : خفه شو، ما رفتیم ،هر تازه واردی باید بره

منم میخندیدم

ک دیدم صدای سرباز جلو در اومد

خسروی چه غلطی میکنی این بچه محل ماست

خسروی گفت ،نظری حالا ی ذره طوریش نمیشه

بعد دست گذاشت رو شونه من و با لهجه کردی گفت خوش اومدی

همون موقع دوتا سرباز از گشت اومدن همینکه منو دیدن گفتن به  به آشخور جدید

لهجش تابلو بود لره

بعد منو دید گفت لری شیی لر نیستی

گفتم نه

نظری گفت برو رو تخت من بخواب و استراحت کن احتمالا امشب بفرستن گشت

تختش بالا کناردر آسایشگاه بود، باد ملایمی به صورتم میخورد و نفهمیدم کی خوابم برد

فکر نکنم ی ساعتی نشد ک سروصدایی بلند شد و فهمیدم منو یکی از روی تخت پرت کرد،یکی فحش میداد ی لحظه دیدم تو آسمون معلقم و محکم به زمین خوردم.

همچین بهم شوک وارد شد که نفهمیدم چی شده گر گیجه گرفتم.

چشامو وا کردم دیدم ی سروان نسبتا چاقی داره داد میزنه یهو برگشت منو نگاه کرد بلند بلند ی چیزهایی میگه ،

هنوز تو شوک بودم یهو گوشم ی ویززززززز محکمی کرد صداها راشنیدم. بلند شو تن لش، آشخور بلند شو خودت جمع کن ،بپرید بیرون کثافتها ، مگه من صداتون نمیکنم

من سریع خودم جمع کردم بیرون و بقیه بچه ها ک فکر کنم 10 نفری می شدیم اومدیم بیرون

ک سروانه شروع کرد به گفتن بدو به ایست:

همه دویدن به جز من ک با باطونی ک دستش داشت با حرص 2 تا بهم زد یکی تو سرم یکی تو کمرم  ک با تلو تلو شروع کردم ب دویدن

دنیا دور سرم میچرخید و من میدویدم

بعد یک ربع دویدن بدو به ایست

گفت گروهان به صف: شروع کرد به  ضر زدن و من فقط صدای وز وز مگس میشنیدم وسرم تاب میخورد و فقط فهمیدم گفت آزاد

و من بیحال افتادم رو زمین.

خسروی و نظری سریع پریدن و زیر شونه هامو گرفتن و منو بردن سمت آبخوری یکم آب ریختن رو صورتم ،که من حالم بهم خورد بالا اوردم ک یکی ازبچه گفت چون بالا آورد حالش بهتر میشه

سرباز لر گفت : مادر قهوه محکم با باطوم زد تو سرش خدا لعنتش کنه دیوس را

منم حالم جا اومده بود کمی اب  خوردم

سرباز بلوچ ک اسمش زهی بود گفت ببرینش رو تخت تو آسایشگاه

همینکه رسیدیم در آسایگاه سروانه سرش از پنجره دفترش آورد بیرون و داد زد و گفت تا شام هیچکی حق نداره بره تو آسایشگاه

که سربازا  با صدا باهم گفتن : مادرتو...

رفتیم کنار سایه نشستیم

و یکی رفت تو ی کتری بزرگ زرد آبجوش درست کرد و با چایی سربازی ک بهش میگفتن چایی پشگل نشان (ک فکر کنم نصفش ریخته بود تو کتری)ی چایی دم کرد نشستیم ی چایی خوردیم.

بچه ها باهم صحبت میکردن و میخندیدن اما من ساکت بودم. دلم گرفته بود. 

تو این 3 ماه هرجا ک میرفم رفتار درجه داراشون همینطوری بود . با خودم گفتم سربازیه دیگه

سرم پایین بود هر لحظه یکباری ی قلپ چایی میخوردم ک همراه چایی با بغضم میرفت پایین.

چایی ک تموم شد تازه دیدم چه لیوان افتضاحی کثیف وزدیه دارم باهاش چایی میخورم

بهش گفتم چند ساله لیوانت نشستی طلایی طلایی شده وخندیم

به سربازی ک کتری دستش بود و بچه نیشابور بود و فامیلش قدمیاری بود و مثل اسم خودم محمود بود گفتم برام ی چایی میریزی

سرباز گفت : بیا تو لیوان من بخور و یواش تو دست من ی شکلات گذاشت با این بخور .

شب شده بود ی شام آورده بودن افتضاح تر از جای دیگه از بوی گندش و تهوع آورش کسی سمتش نرفت

تخم مرغ آب پز با سیب زمینی آب پز خیار شور

گشنم بود ناهارم نخورده بودم

 نونش ک اندازه کف دوست بود و عینهو لاستیک بود خالی خالی خوردم و معدم برای اعتراض صداش در اومد

اسمم برای گشت بود ، رفتم اسلحه خونه

دیدم ی گروهبان اونجاست ، بهم گفت با چه اسلحه ای کار کردی گفتم فرقی نمیکنه

گفت نه بگو

گفتم 4 ساعت گشته ی اسلحه سبک بردارم

گفتم مسلسل MP5بده

خندید و گفت ترش میکنی، باباشو بهت میدم ژ3 و کرکر با سربازا خندیدن

بلند گفتم بدرک

اسلحه را گرفتم یک دستی اسلحه را گرفتم تفنگ بالا پایین کردم گلنگدن کشیم و چون خشاب توش بود ی گلوله از اسلحه اومد بیرون افتاد روی زمین ی صدای ترسناکی کرد

این حرکتی ک یکدسته گلنگدن ژ3 را کشیدم و خشاب اسلحه پر بود باعث شد همشون تا مرگ وحشت کنن ضمنا ژ3 را دو دستی ب سختی گلنگدنش کشیده میشد چه برسه یکدستی تو چالوس یکی قلقشو بهم یاد داده بود

همینکه گروهبانه میخواست منو به فحش بکشه خم شدم گلوله را برداشتم و خشاب درآوردم گذاشتمش تو خشابو خشاب گذاشتم سر جاش و یهو به چشم گروهبانه خیره شدم

گروهبانه ک هنوز تحت تاثیر بود یهو ی من و منو کرد گفت دمت گرم هاهاهاهاها خندید

بعد گفت برید گم شید ک شما خاک بر سرها میخواین از ناموس مردم دفاع کنید. ناموس مردم منتطرتونن هرهرهرهر خندید

و سربازی ک کنارم بود بلند گفت زهرو مار ازگل

عید و محرم باهم بود 5 ساعت دیگه هم سال تحویل بود

این سربازی ک باهم بودیم 3ماه زودتر اومده بود و پسر عموی آشپز بود و بچه نیشابور فامیلیش چاهی بود

باهم رفتیم تو خیابون یکم تخمه خرید و 2 برابرش مشت کرد ریخت تو جیبش  بهم گفت طبیعیه از خودمونه بخور حلاله

بهم ی مشت داد ک باهم میخوردیم، درحال تخمه شکستن بودیم دیدم یهو ی لنگه کفش محکم خورد تو سر چاهی و یکی هم داره میاد سمت و منم جا خال دادم

دیدم یک زن مسنی بود ک کفشهاشو ب سمت ما پرت کرد . وقتی دید من جا خالی دادیم عصبانی شد چندتا سنگ برداشت

چاهی ک تخمه ها و کفش تو دهنش قاطی شده بود با غصبانیت برگشت ک ببینه کیه تا دست زنه سنگ دید ترسید و بلند گفت

اوه اوه بازم اینه مالکی فرار کن

زنه سنگاشو پرت کرد ک ما جا خالی دادیم چندتا دیگه هم برداشت ک بهمون نخورد اونم ک عصبانی شده بود

شروع کرد داد وبیداد ای نا مسلمونا ای یزیدا ای امام کشها ای بی غیرتها ای کصا ...

گفتم با مایی

گفت کدوم آدمی تو قتل امام تخمه میخوره تخمه میشکنه بعد بلند بلند میخنده

با خودم گفتم فکر میکردم از این اتیغه ها فقط تو تهرانن که مردم جمع شدن با جمع شدن مردم

گشت کلانتری ماهم رسید.

همینکه ماشین اومد وسط جمعیت زنه تا ماشین دید رو زمین نشست شروع کرد گریه کردن خاک بر سر کردن جیغ زدن.

داخل ماشین سرباز بلوچ راننده بود اون سروان چاق ک چاهی سری تکون داد گفت مالکی اضافه خوردیم ک هیچی بعد پست باید بریم بازداشتگاه

منم تو دلم گفتم ای شانس

سروان طلوعی اومد بیرون گفت چی شده مادر

زنه ک با مادر گقتن سروان بهش برخورده بود شروع کرد جیغ زدن

ک یهو  یکی از جمعیت اومد بیرون گفت این سربازاتون جناب طلوعی داشتن تخمه میخوردن این خانم محترم بهشون تذکر داد

اون سربازا نفهمیدم زدن تو گوشش هلش دادن بنده خدا کفشاش هرکدوم ی طرف پرت شده

زنه یلحظه پسره نگاه کرد وما را نگاه کرد  یهو جیغ زد و ای نا مسلمونا ای نامسلموناااااااااااااااا

منم اومده یواش بگم  بلند گفت تو روحتو چرا خالی میببندی

پسره گفت چی فحش دادی ،گفتی مادرتو

گفتم ای عجب گرفتاری شدیم

سروان طلوعی اومد سمت من و به چاهی نگاه کرد ک اثرات تخمه روی لباش بود گفت : شما دوتا سرباز وظیفه

پستتون تموم شد برید بازداشتگاه تا 48 ساعت و بدون اینکه کسی را نگاه کنه رفت داخل ماشین

منو صدا کرد گفت: تازه وارد تا گزارش براتون رد نکردم سریع برید

 منم ی احترام خفن گذاشتم صدای پوتینم تو جمع پیچید

 

پست تموم شد تفنگها را ک تحویل دادیم ما رفتیم بازداشتگاه ،بازداشتگاهم پر بود رو پله نشستیم در آهنی بازداشتگاه را بستن.

از خستگی خوابم برد ک یک ربعی نشد در آهنی بازداشتگاه با صدای بلندی بازشد

انگار شیفت عوض شده بود ک دیدم ی ستوان دوم اومد بالا سرم خندید گفت تازه وارد تو هستی گفتم آره

چاهی هنوز خواب بود صداش کرد  از خواب بیدار شد

 گفت ی نیم ساعت به سال تحویل مونده برین تو آسایشگاه بخوابین تو بازداشتگاه نباشین

چاهی گفت طلوعی گفته

گفت ک..ن لقش بلند شین برین اون با من آفرین برین

چاهی خواب آلود رفت

منم ک تازه اومده بودم نه جایی داشتم نه تختی نمیدونستم کجا برم همینطور ک واستاده بودم و ستوان مستاصل بودنم دید ماجرا فهمید گفت برو هر تختی ک خالیه بخوام بچه هاش احتمالا گشتن

همینکه میخواستم برم گفت صبر کن بیا تو دفتر

رفتم تو دفتر ی پماد برداشت گفت سرتو خم کن

گفت اوه اوه بچه سرت خون اومده چقدر محکم زده طلوعی مردیکه حروم زاده

ولی خوب شد خون اومده، بچه ها گفتن با باطوم زده اما فکر نمیکردم به این محکمی زده

خوشم اومد بچه پر طاقتی بدو برو بخواب

سرم درد میکرد پمادم ک زد دردش بیشتر شد ولی اینقدر خسته بودم و گرسنه ک فقط بگیرم بخوابم

ک همینطور راه میرفتم خوابم برد

(این بود خاطره اولین روز خدمت من تو شهر غریب تو روز عید و ماه محرم)

 

 

 

 

گذشتن از روزهای عذاب آور

دقیقا 18 ماه از بدترین روزهای زندگیم گذشته و بعد این مدت کمی دارم بهتر به دور بریام نگاه میکنم و تازه میتونم کمی درکشون کنم و تازه فهمیدم بعضیها را چقدر اذیت کردم.

الان خیلی احساس خوبی دارم شاید چیز زیادی بدست نیاوردم یا کلا چیزی بدست نیاوردم اما معنی کلمات خوب فهمیدم و تجربه کردم .الان نسبت به گذشته احساس ارامشی دارم ک قبلا نداشتم .

احساسم با دیگران با شک وتردید نیست 

اگه کسی نخوام باهاش ارتباط داشته باشم یا کسی از من خوشش نیاد زیاد ذهنم درگیرش نمیکنم و باهاش کاری ندارم

در عوض اونهایی ک باهاشون دوست هستم و اونها هم حس دوستی با من دارن سعی میکنم بهشون انرژی بدم

و سعی میکنم شبهای تنهاییم را ک خسته و آشو لاش سرم به بالش میزارم به اونها فکر کنم ک باعث میشه ی لبخند کوچیکی روی صورتم بنشونه 

دوست دارم بهشون ی پیامی بدم و یخبری ازشون بگیرمو ی حالی ازشون بپرسم

سعی میکنم کمتر مزاحم اطرافیانم بویژه دوستام بشم 

سعی میکنم به آینده ک همینطور داره کم نور تر میشه فکر کنم و یکم شرایطم عوض کنم 

الان با تمام بدبیاری ک از شروع سال آوردم ولی وضع خیلی بهتره

الان تو زندگیم منم و خدامو دوستام 

واقعا تحمل خودم هم برای خودم راحتر شده

دستنوشته ها و خاطراتم مرتب کردم

احتمالا خاطرات خدمتم را شروع کنم نوشتن

اعتراف

میخواهم در کنارت به اشتباهاتم اعتراف کنم،دوست ندارم ب تلخی بگویی عیبی ندارد


مانند کشیشی باش ک بدوستی دستی بر روی شانه هایت میزند و از طرف خدا میگوید بخشیده شدی


ولی تو از طرف خودت بگو


بزار اینگونه اعتراف کنم


دنیایم پر ازاشتباهات اعتراف شده حل نشده است.



سالی ک گذشت...

سالی ک گذشت سال خوبی بود امسال را فعلا فقط امیدوارم....

یک ماه قزوین گردی

قرار شد آخرین ماه سال را برای ماموریت به قزوین برم.خوب برام جالب بود، قزوین جایی بود ک خیلی دوست داشتم برم اون شهر جز شهرهایی بود ک آشنا نداشتم و دوبار از کنارش رد شده بودم. خوب پیشنهاد به اونجا را سریع قبول کردم همکارام بربر منو نگاه میکردن و از اینکه قبول کردم کلی ذوق کردن حالا میتونستن آخر سال خوب بپیچینن برن تعطیلات. اولین شرکتی 17که  روز اونجا بودم یکی از بزرگترین نیروگاههای تولید برق ایران بود به نام شهید رجایی احتمالا کسایی ک میرن سمت غرب یا شمال غربی نیروگاه بزرگ کنار اتوبان رشت تهران قزوین دیدن. نیروگاه بزرگ با بزرگترین دودکش آلوده کننده خاورمیانه با ارتفاع 200 متر(البته به من گفتن خودم متر نکردم) و بقیه ماه رفتیم ی شرکت بزرگ دیگه ک این سکرته .چون فقط این سفرنامه تصویریه بگم ک قزوینیها آدمهای بسیار مهربان جالب خوش مشرب و حاضرجواب با جوابهای بامزه ای هستن . شهر بسیار دیدینیه و چون همه گذری از کنارش رد میشن و میرن سمت شهر دهات خودشون بخودشون زحمت نمیدن برن شهر ببینن هرچند خود قزوینیها هم همه جاشو ندیدن. شهر قزوین با طبیعت عالی شیرینیهای بسیار خوشمزه غذاهای شیرنش و قمه نثار مساجد قدیمی و بسیار زیباش آب انبارهای بزرگش بازرقدیمیش و کاروانسرای بزرگش عالی قاپوش خیابان سپهش اولین خیابان ایران امامزاده هاش و مقبره 4 انبیاش و دروازه های قدیمیش پارک باراجین دریاچه اوان و قلعه الموتش و همه همه جاهایی ک رفتم خیابون عبید زاکانی و خیام سبزه میدون و عدسی و حلیم وحشتناک خوشمزش ارزش 2 روز توقف داره و گذر تاریخ تو این شهر با قدمت کاسپین را میتونید ببینید...

گزارش تصویری:

            دودکش بزرگ نیروگاه

                              برجها خنک کننده

                       امامزاده شازده حسین

                     مقبره چهار انبیاء

                         عکس یادگاری در روز آخر نیروگاه

                           ساختمان شهربانی قزوین

                      خیابان سپه با ساختمان عالی قاپو

                    داخل آب انبار (خیلی بزرگ بود)

                         نورگیرهای درب ورودی مسجد عتیق

                       صحن و گلدسته مسجد هزارساله عتیق

                                             نمای پانوروما از حمام قجری قزوین

                        بازار سرپوشیده و تاریخی قزوین

                       دروازه کوشک

                                      نمایی از امامزاده(پارک) باراجین

                            مجموعه کاروانسرای سعدالسلطنه

 

                                حیاط مجموعه کاروانسرای سعدالسلطنه

                                     معماری زیبا سقف کاروانسرا

                                       معماری داخل بازار کاروانسرا

                                     صحن بزرگ مسجد مصلی(مسجدالنبی)

                                                 درب ورودی مسجدالنبی

                                                              عالی قاپو

                               درب زیبا تذهیب کاری شده در موزه قزوین

                                                      چهلستون

                                                    مسجدالنبی

                                                شب بر فراز باراجین


واینطوری بود یکی از آرزوهام تیک خورد

سفر خوبی بود امیدوارم بازهم تکرار بشه و با سپاس از تمام دوستان جدیدم در شهر قزوین


سفری دوباره ب جنوب سبز

دقیقا بعد از 2 سال بود ک میخواستیم دوباره به سرزمین خوزستان سفر کنیم،بهشت باستان شناسی،سرزمینی مطلوب برای پرنده نگری بویژه در تالاب و کنار رودخانه های پر آب اونجا شرایط ایده آلی را فراهم میکرد.

این سفر برعکسس سفر قبلی ک گروه اکثریت برای پرنده شناسی اومده بودن اینسری به جز شیوا و خانم مهدیزاده ک برای پرنده نگری اومده بودن بقیه برای دیدن منطقه اومدن بودن و بچه های سفر های قبلی انجمن بودن ک گروهشون بیشتر تو همه سفرها بودن. خوب تقریبا من بیشترشون نمیشناختم با اینکه اعضا انجمن بودن ولی بیشتر بچه های سفر بودن ک همشه با هم بودن.

این سفر برای من چند تا چیز جالب داشت چون بعد از یکسال دوربین خریدن میتونستم برای اولین بار تو سفر انجمن  استفاده کنم و مهمتر از همه گرفتن عکس پرنده ریز و کوچک و بزرگ و شیطون ک ی لحظه ی جا بند نمیشن بویژه ک دوربین منم کامپکت با لنز زوم بود ک برعکس دوربینهای بچه های دیگه ک اس ال آر بود یکم سختر بود ولی هیجانش برام زیاد بود و باید خودم اساسی محک میزدم.

قسمت جالب دیگش این بود ک سرپرستمون دوست عزیزهمه بچه های انجمن ازدواج کرده بود و با همسرش تو این سفر بود و حضور آقای نظامی بود ک کمتر از یکسال دیگه دکتراش تموم می شد و کارشناس بزرگی تو پرنده نگری بود ک ایشونم قرار بود با همسرش بیاد ک کنسل شد.

قبل سفر ی هیجان زیادی منو گرفته بود ک قرار بود دوباره باانجمن برای سومین برم سفر البته خوب اینطور ک مشخص بود همسفرامو نمیشناختم و این هیجانشو بیشتر میکرد و اینکه بچهای طرلان هم شرکت نمیکردن.

بهر حال سفر شروع شد و اشنایی با آدمهای جدیدی آغاز شد ک آشنا شدن با محیط بان آقای مهدی جلال پور از همه جالبتر بود مرد خنده رو سفر و دوست و همکلاسیش سجاد

مثل دفعه قبل فلافل از دست ندادیم ولی 3 بار فلافل خوردیم و بستنی گاو میش

رفتیم مضیف و مراسم قهوه خوری و ناهار خوردیم

و همه چی هزارتومن

و رفتیم تماشای تشکوه کوه آتشین

رفتیم منطقه دیمه و قوچ آهو و اوریکس

و تپه ماهورهای عجیب و اون زن عشایر و خانوادهاش

وباز دوباره منطقه کرخه و پرنده هاش

و دزفول ناهار خوردیم و سر ثانیه حرکت قطار رسیدیم به ایستگاه

و من تو قطار بسختی سرما خوردم و چپه شدم و جا داره از گروه امداد سولماز و شیوا سپاس گذاری کنم

ک اگه نبودن صبح حالم بهتر نبود ک بتونم خودم برسونم خونه.

همانطوری ک فکر میکردم همسر محمد مثل خودش محترم و مهربون بود و براشون از خدا ی زندگی توام با هم بودن و آرامش و خوشبختی درخواست و آرزو میکنم.

و خوب کنار محمد و سولماز و باقر و مهدی و احسان و بقیه دوستان سفری بس خاطره انگیزی شکل گرفت.

و با تشکر از همه

محمدگایینی و سولماز پروین عزیز و باقر نظامی و شیوا شکیبا عزیز ،مهدی جلال پور ،  احسان بهرامی ، سجاد ، لیلا هلاکوهی ،پریسا مهدیزاده ،محمدعلی رضوانی، علی رضا سلامت، محمد وحیدی شاد، امید ،آقایان راهنما گوهرستونی و صالحی و آقای راننده فاضلیان و تمام محیط بانان مهربان دیمه و محیط بانان کرخه

وبعد کلی فکر کردم اسم شهرهایی ک رفتیم و ازشون رد شدیم مینویسم

اهواز-سوسنگرد-بوستان-رامهرمز-شوش-دزفول-شادگان و ...

از اینجا به بعد ترجیه میدم گزارش تصویری باشه ک شما هم شریک این سفر زیبا باشید.

 




بعضی حقایق زندگی

هرچقدر دیروز خوب بود امروز روز انرژی گیری بود و خسته خستم کرد 
از صبح زودش تا الان ساعت 11 ک رسیدم خونه کلی اتفاقات اعصاب خوردکنی برام افتاد
و این اتفاقات باعث شد بفهمم چیزی عوض نشده و همه چیز همینجوریه اصل همینجوریه فقط رنگش عوض شده
واقعا احترام گزاشتن زوری نمیشه دوست داشتن زوری نمیشه اینکه با کسی در دل کنی زوری نمیشه حتی اینکه کسی حتی ازت حال و احوال بپرسه زوری نمیشه حتی خودت بارها زنگ بزنی بازم زوری نمیشه خودت جای و بیرون کنی زوری نمیشه ببخوای با کسی باشی نباشی زوری نمیشه حتی حرف بزنی یا نزنی زوری نمیشه سلام کردن و خداحافظی کردن زوری نمیشه
میذونی مردم خودشون مشکل دارن یا حداقلش بتو ک میرسن اینطوریه حتی اینکه بخوای تا سرکوچه با کسی بری زوری نمیشه چون واقعا خسته است حداقل برای تو خسته است چون زوری نمیشه
شاید ی جاهایی هستی ک بهش تعلق نداری یاتعلقات تو با دیگران فرق داره یا دلواپسیهای تو جنسش با همه فرق داره اون گره ای ک تو را ب اونها پیوند زده هدفو احساس مشترک نیست فقط فقط اصرار توهست برای ماندن و بریدن همین...
وای چقدر الان دلم ی چیزی میخواد ک یکم فقط یکم بهم انرژی بده و انگیزه بده هرچند دادن این چیزها هم زوری نمیشه
الان اینجا اعتراف میکنم تا بود همین بوده حداقل برای من اینجوری بوده
خدا این روزهای گند را از ما نگیر

وقتی با یک مقاله فاتحه همه چیز خوانده می شود....

یکی از خصلت ما ایرانیان این است که به همه چیز به دید احتیاط بنگریم .شاید این دید بخاطر هجوم و قتل و غارت اقوام های زیادی است ک به این مرز و بوم تجاوز کردن و

بعد از مدتی ایرانیزه شده و در این خاک ماندن و ایرانی شدند.

شاید بخاطر اقلیم و آب و هوا و جنگیدن مردم با خشکسالی برای زندگی باشد.

ولی هرچی هست اینگونه است که شرایط سخت آب و هوایی و سیاسی و فرهنگی طی سالیان متمادی ایرانیها سخت کوش ، باغیرت و با همت کرده است ولی با این همه به تمام اتفاقات جدید با دید محتاطانه میگرن.

من همیشه باورم این بود همانطور شرایط آب و هوا برروی مردم سرزمین ایران تاثیر مستقیم گذاشته ، مردم این سرزمین بعضا بر روی بعضی گونه تاثیر رفتاری گذاشته اند و یکی از این گونه ها ، یوز آسیایی هست.

ما ایرانیها سریع خود را با شرایط سازگارمیکنیم و برای ادامه زندگی دست به تنوع و نوع آوری میزنیم ب نظر من یوز آسیایی بعد از انقراض در کشورهای مجاور و وقتی محدود به سرزمین ایران شد آنها هم سریع خود را با شرایط تغییر داده و برعکس یوز آفریقایی که در دشتهای باز زندگی و شکار میکند به مناطق تپه ماهوری و مناطق خشک کویر کوچ کرده که کمتر در معرض آسیب که بیشتر از طرف انسان هست در امان باشند .هرچند که در این مناطق شکار خیلی کم است و در مناطق دیگر به همت شکارچی های مجاز و غیر مجاز شکار این حیوان هم بسرعت زیاد درحال کم شدن است.

و اگر در سازمان محیط زیست دراین زمینه بازنگری جدی انجام نشود هم حیوان و هم گونه های سم دار(کل و بز و آهو) این مناطق و علاوه بر حیوانات گوشتخواردیگر(گرگ،کفتار،گربه وحشی،کاراکال،پلنگ) این مناطق با سرعت چشمگیری رو به انقراض خواهند رفت و اولین گروهی که از این اتفاق صدمه خواهند دید، مردم همان  منطقه هستند . چه دامداران چه کشاورزان و مردم بومی.(حمله به روستا ها و دامها و مردم بخاطر نبود شکار در محدوده و قلمروحیوانات گوشتخوار،ک در این چند سال بسیار گزارش شده است)

به هر حال یوز با تمام این شرایط همیشه در حال جابجایی و تغییر مکان و کوچ به مناطقی هست که شکار بهتری نصیبش شود ولی بازهم احتیاط را کنار نگذاشته و کمتر به حومه مناطق انسانی نزدیک می  شود و خود یوز هم همانطور ک در سال 73تجربه کرد (داستان ماریتا و مادر و خواهر و برادرش) کمتر به مناطق روستایی نزدیک میشود و فعلا گزارشی در این مورد نداریم.

برای همین زیستگاه یوز در بیشتر مناطق تقریبی است شاید در مناطقی سال قبل 10 قلاده مشاهده شده ، ولی امسال نمی شود بطور یقین گفت این 10 قلاده هنوز هستن یا بیشتر شده اند و همیشه احتمال این وجود دارد که یوز یا یوزهای که بعضا ممکن است توله بوده و به یوزهای جوانی تبدیل شده اند به مناطق دیگر برای شکار رفته باشند. خیلی ها اعتقاد داشتند که احتمالش وجود ندارد ولی در این چند سال با کار گذاشتن دوربین های تله ای در بعضی مناطق این احتمال شدت گرفته است(ب قول یکی از دوستان دست و پای یوز را نبستن و همیشه در حال جستجو برای شکار است)

و حتی در مناطقی مانند میان دشت در خراسان شمالی تلاش ها اثر داد و تصویر مادر با توله هایش ثبت شد و اینکه در مناطق دیگر دوربین های تله ای تصویر هیچ یوزی را ثبت نکرده است.

بهر حال تصاویر یوز و اطلاعات کاربدی دیگری مانند مشاهدات مستقیم، سرگین ، شکار ، ردپا و تجزیه تحلیل آن توسط کارشناسان ایرانی و خارجی در پروژه یوز آسیایی (سازمان ملل) و انجمن یوز پنگ ایران و گروهای خارجی دیگر مانند موسسهPanthera و CCf و دیگر گروه هاو کارشناسان مستقل به صورت حدودی مشخص میکند که در هر مناطقی چه تعدادی یوز وجود دارد و تعدادتقریبی و احتمالی یوزها چقدر است و در محدوده یکساله و چند ساله تعدادشان ، تولید مثلشان و حتی تنوع غذایی و شکارشان چه نواساناتی دارد. که نسبت به این اطلاعات به همراه تلفاتی که متاسفانه یوز هر ساله درکشور بعلت مستقیم انسانی میدهد(تصادف،شکار توسط انسان یا سگ گله و ...) کارشناسان مربوطه شروع به برنامه ریزی و سیاستگذاری میکنند و چون این پروژه چندین ساله شروع بکار کرده مرحله سیاستگذاری و برنامه ریزی انجام شده و کارهایی مانند آموزش مردم بومی و محلی ،آموزش محیط بانان ، شناسایی مناطق و کارگذاری دوربین های تله ای و بهره گرفتن از اطلاعات و کارشناسان خارجی و مطلع در حال انجام است .

و با تمام اینها تا یوز هنوز در خطر انقراض وجود دارد و یکی از گونه هایی هست که در لیست خطر در حال انقراض میباشد

اما با این وجود بعد از بیان کردن رییس سازمان محیط زیست در هند و اعلام تعداد 50 قلاده یوز در ایران که با ارقام قبلی که تا 120 قلاده گفته میشد اختلاف وجود داشت . که این موجب شد که بین تمام دوستان دلسوز محیط زیست و حیاط وحش ایران ترس و اندوهی را فرا بگیرد و این سوال به صورت جدی به وجود بیاید(با گرفتن اختلاف بین 50 تا 120) که آیا یوز در ایران در حال انقراض هست و این حیوان به سرنوشت دو گربه سان منقرض شده ایران دچار خواهند شد.

و در این تب و تاب این ترس و این سوال ،همراه با مقاله بعضی از دوستان روزنامه نگار که در محیط زیست سرشته بسیاری دارن و مصاحبه بعضی از اساتید دانشگاه با بعضی از جراید و بیان این مطلب و تاکید بر انقراض این گونه در ایران با وجود آمار جدید و تلفات جدید  ک انجام شد این باور القا شد که بزودی اینگونه هم منقرض خواهد شد.

در سالهای بین 70 یا 80 شمسی از نظر خارجیها یوز آسیایی هم در ایران منقرض شده بود ولی در این سالها یکی از محیط بانان که بصورت تصادفی یک یوز را مشاهده کرد و همان لحظه از آن تصویر گرفته بود ، باز دوستان کارشناسان خارجی قبول نکرده بودن و میگفتن ایرانیها برای اینکه نشان بدهند ایران یوز دارند عکس را دستکاری کرده اند.

اما این سوال به صورت جدی به وجود می آید ک آیا این تاکید بر انقراض  و این نظر کارشناسی را اصولا باید این دوستان بدهند و بین مخاطبین حیاط وحش ایران گسترش بدهند یا نهاد و  یا سازمانی مانند پروژه یوز آسیایی که از طرف سازمان ملل چندین سال است که با اطلاعات و بصورت علمی برای نجات یوزها در ایران در حال فعالیت هستند.

گذشته از این که تعداد یوزها حدودا 120 یا 50 یا 70 باشد بازهم گونه درخطر انقراض میباشد و تمام این سازمان عریض و طویل برای نجات این حیوان درست شده و در .

اصل داستان هیچ تغییری ایجاد نمیکند.....

 

با احترام برای همه دوستداران و تلاشگران حیات وحش و محیط زیست ایران

محمود مالکی

عضو انجمن یوزپلنگ ایرانی

 

 

پ.ن :قابل ذکر است که این مطلب دیدو نظر شخصی بنده به اتفاقات اخیر می باشد .


تا تو بودی خیمه ها آرام بود

 

تا تو بودی خیمه ها آرام بود

 

 

 

امیدورم منو ببخشی

من همیشه تو ناراحت کردن دوستام ولی ناخواسته ید طولانی دارم

هی دارم سعی میکنم خودمم عوض کنم بازم هی گند میزنم و توی گند زدن تبحر خاصی دارم.

بعضی از دوستام ب روم نمیارن بعضیهاشون موضع میگرن و بدتر میزنن تو برجکم

و بعضی هاشون 

و بعضی هاشون سکوت میکنند ی سکوت تلخ ، سکوت کشنده

ک واقعا عذاب آوره

شاید توقعشو نداشتن ، شاید چیزی نگن ک من ناراحت بشن

ولی خداییش ناخواسته بوده و من اصلا دوست دوستن دارم دوستام از دستم ناراحت بشن اصلا

بویژه بعضی از دوستام کلی بهم لطف داشتن کلی کمکم کردن و با این اخلاق گندم باعث ناراحتیشون شدم و اینکه محبتشون جبران نکردم هیچی ! باعث ناراحتیشون شدم

الا خیلی ناراحتم و ازشون عذر میخوام اندازه ی دنیا و شرمنده ام  

امیدورم منو ببخشی

پ.ن : واقعا از شرمندگی حرفی برای گفتن ندارم............



مرثیه ای برای حیات وحش و محیط زیست ایران

امسال جدا از وضعیت بد اقتصادی وضعیت بدتری برای محیط زیست و حیات وحش کشورمان شاهدیم.

وضعیتی ک شاید سال 91 را سال شروعی برای نابودی زیستگاههای طبیعی ایران بکند سالی ک اگر بازهم به فاجعه های محیط زیستی با دید بیسوادی و اله بختکی مسئولین بی غم و غصه و کرخت نگریسته بشود سال آغاز مرگ حیات وحش و محیط زیست ایران است. و نام انها را در رده خائنین به ایران قرار خواهد داد خائنینی ک من اسمشان را گذاشته ام قراردادهای ننگین ترکمنچای محیط زیستی.

البته آنهایی ک 200 سال قبل این قرارداد ننگین را بستن نه به آینده توجه داشتن و نه اینکه چگونه در محکمه آیندگان نام برده خواهند شد آنها فروختن خاکشان را آگاهانه و اینها نابود میکنند تمامیت محیط زیست و حیات وحش خود را آگاهانه بیسوادانه و حتی عاشقانه،آنها انگار مخرب آفریده شدن مانند ویروس کاری جز تخریب ندارن، چون کسی نیست آنها را مواخذه کنند. دم از خدا و روز رستاخیز میزنند ولی اعتقادی ندارند انگار برای این سرزمین نیستند انگار مانند قوم مغول ک هرکجا را فتح میکردن بجای اینکه استفاده کنند بعد قتل و تجاوز و غارت با خاک یکسان میکردند چون چنگیزخان اعتقاد داشت اینجا سرزمین او نیست نابود بشوند کشته بشوند محو بشوند سرزمین او جای دیگری است . حداقل بزرگ مرد قتل و تجاوز و مرگ به ایران چنگیزخان سرزمینی داشت سرزمین شما کجاست آدم فضایی هستید  از کجا آمده اید.

خشک شدن تک به تک دریاچه ها با سد سازی های غیر ضروری خشک کردن رودها، آلوده کردن رودها ، برای چی...فقط و فقط برای  یک دلار بیشتر به اسم کارآفرینی سازندگی و ساخت و ساز کشور ولی بکام غارتگران غارتگرانی ک در پس پرده کسی آنها را نمیشناسد . غارتگرانی ک آزادنه به مناطق حیات وحش شکار ممنوع میروند و می آیند شکار میکنند میکشند و میروند و با شکم گنده های حوزه جنوب خلیج فارس دوستانه دست در دست هم میگذارند و به تفرج و شکار به مناطق ایران می آیند میبرند و میدزند و شکار میکنند با مجوزهای سازمانی ، و وقتی با افکار عمومی مواجه میشوند انکار میکنند دروغ میگویند ولی سرخوشن دلار های اضافه را گرفته اند و میخندند به ریش ما مردم ما و همه چی ما.

آخر اینجا کجاست چه سرزمین بی فرهنگیه در هر گوشه ام قدم میزنی میینی این فقر فرهنگی را.آخر من نمیدانم در نداشتن بیفرهنگی ما تا کجاها پیش رفته ایم . بدتر ازهر سرزمینی هستیم .آخر حتما باید مثل هندوستان باشیم ک وقتی بعضی از مردمشان بعد از احساس دسشویی همان موقع با لذت تمام شروع به تخلیه آن کنیم که به ما بگویند بی فرهنگ،احتیاجی نیست فقط کافیست به چهار راه تمدن ایران و تهران چهارراه ولیعصر بروی تا حس یک کشور متمدن را لمس کنی . حالا اینجا تهران هست در شهرهای دیگر مراکز استانها میبینی با این حیوان بدبخت با این درختان با این رود با خانه همسایه باآثار تاریخی چه بلاها سرشان میاوریم.

شاید بارمان آورده اند ک آنهایی ک بفکر دلار بیشتر هستند استفاده کامل کنند. لغه محیط زیست ایران ،لغ حیات وحش ،لغ یوز و پلنگ درنای سیبری دریاچه ارومیه لغه همه چی خود مردم میخواهند. کاری کرده اند ک مردم شده اند موج ویرانی جایی نیست ک بروندو نابودش نکنند . 

رعایت حقوق شهروندی برای همسایه ات ک نیست فقط تو هم باید رعایت کنی.

بگذریم دست خوذشان نیست نمیفهمند مردم ،دیکر مثل من و تو و همه......

سازمانی درست کردیم به نام جنگل و مراتع محیط زیست ، چهارچوبش چیست ؟اساسنامش چیست قدرت الزام قانونیش چیست؟

مناطق طبیعی را به جنگل و محیط بانی پناهگاه حیات وحش منطقه شکار ممنوع یا بهتر بگویم شکار ممنون و غیره وغیره تقسیم کردیم چند تا کارشناس و محیط بان گذاشته ایم ک برو و مراقب باش.

نه آموزشی نه هدفی نه حق و حقوقی. به خدا مظلومتر از محیط بان کسی را سراغ ندارم. شاید خیلی از شما ها بگویید نه محیط بان خودش میزند و میکشد و میبرد بله همه جا هست اما این خصلت ما ایرانیهاست ک تا چیزی را میشنویم نه اونها خودشون آخرشن این حرفها.

محیط بانی ک محدوده کاریش هزارها هکتار است تنها و واقعا بی پناه بدنبال این است ک کاری اگر میتواند برای این محیط زیست در حال نابودی بکند. همه اینها بدون حقوق بدون مزایا و امنیت شغلی بدون حق ماموریت بدون مزایاهای ذیگر بدون هیچ وهیچ ودر آخر ما ایرانیها ک همه را با یک چشم میبینیم میگوییم اینها همه جمع هم میبندیم همه دزدن خودشان کلی شکار میکنند و همه آنها را محکوم میکنیم و به دار می آویزیم و میرویم این محیط بان بدبخت نمیداند فردایش با چی مواجه خواهد شد تیر شکارچی تیر اشرار و مظلوم و فقط بخاطر همان شکاری ک تو عاشق نابودیش هستی و او تلاش میکند بماند کشته میشود پس دهنت را ببند  ...  آخر نمیدانی فردا فرزندت و دیگران در کتاب هایشان چی خواهند خواند این را خواهند خواند شیر پر، ببر پر، یوز پر ،پلنگ پر، کل و بز آهو پر، خرس پر و جنگل پر ،دریاچه پر، رود پر کویر پر ،حالا میتوانی افتخار کن . فردا کجا میخواهی پناه ببری به طبیعت ، عمرا حالا نابودش کردی.

مطمئن باش امروز ما پدرانمان را بخاطر گذشته محکوم میکنیم و در مواردی ناسزا میگوییم آیندگان تف هم بر ما نمیکنند.

آنها بخاطر یک دلار فروختن شما به چه فروختید به سر کاری ک نرفته اید به رونق کشور به عزت کشور به چی؟

تا وقتی کوریم همان هست.

اگر تو مخلوق خدایی این حیوان بدبخت ک همین میبینیش و با بدتریم صورت شکنجه مرگ و میسوزانیش ،مطمئن باش او هم مخلوق خداست .

آدم باش، انسانهایی  وقتی یک گله گوسفند را میبیند یا بره ای را وقتی با دیدن این زبون بسته ها یاد کباب بره میوفتن همین میشوند، نمیگویم برید گیاه خوار شویدخودم نیستم ولی اینقدر گوشت بخورید تا بترکید حداقل بفهمید این حیوان مخلوق خداست هم آن بره هم آن کل و بز هم آن پلنگ و گرگ و شغال و آن درختان معصومی ک فقط دارن به ما انسانها با تمام وجود محبت میدهند.

هرکجا میرویم آثار کرم ریختنتان هست ،گربه های محله تان یا کورن یا چلاقن یا دم ندارن سگ ها را اینقدر سنگ زده اید ک جای سالم ندارن واقعا ما آرخشیم .

مسئولین ما تا بالای قله دماوند جاده کشیده اند در جنگل ابر اتوبان دوبانده میزنند وسط جنگل جاده میکشند وسط زیستگاه یوز جاده کشی میکنند. جنگل را خراب میکنند و باغ موزه دفاع مقدس میزنند ی بدبختی هم که چیزی میگوید و مطلبی میزند به وسط دهن او را هم با جاده آسفالت میکنند.

در همه چی، اینگونه موارد اولیم ،وقتی وسط جنگل های گلستان ک ثبت یونیسکو هست کارخانه سیمان میزنیم وسط کویر مرکزی ایران بدنبال نفت ومعدنیم و آخرش میگوییم

 وقتی حرف اقتصاد در میان است محیط زیست هیچ معنی ندارد. 

اقتصادتان را هم دیدیم.


پ.ن : این پست و مطالب بخاطر علتهایی از این شاخه به آن شاخه پریده شد و آگاهانه بود ولی اصلیت مطلب پا برجا بود.

پ.ن : برای بهبودی به معجزه احتیاجی نیست الان نتوانی کاری بکنی فردا اگر خدا هم پایین بیاید اوهم نمیتواند کاری انجام بدهد.

پ.ن: در یکی از شرکتهای نفتی نامه ای نوشتم و پرسیدم : بعلت قانون پنجم توسعه و ابلاغی فلان و فلان از الزامات برای توسعه طرحهای نفتی تاییدیه محیط زیست لازم است. توجیه علت نگرفتن مجوز چه بوده است.

بعد از چند ماه جواب نامه از طرف مدیر عامل اینگونه آمد:

وقتی حرف اقتصاد در میان است محیط زیست هیچ معنایی ندارد. 

من هم در جوابش پاراف کردم :

"اقتصادتان را هم دیدیم"

بهشت واقعی

 

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا آنها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

 

 

 

این داستان تقدیم به همه دوستان خوبم

...

..

.

.

.

 داستانی از پائولو کوئیلو

مثل مسافر کوچولو 2


امروز داشتم به دلتنگی ها فکر میکردم



امروز داشتم به عکسها نگاه میکردم،خدا پدر مادر مخترع دوربین عکاسی را در بالای درختان بهشت جا بده و ی قلیون میوه ای با طعم لیمو بوسیله حوریان بهشتی از نوع نقاشیهای سقف کلیسا سنت جان بهشون بده ک همینجوری ک در هوا معلق هستن و لنگاشون بالاست و لخت و پتیر دارن ب هم نگاه میکنن بدن .

آقا یا خانم مخترع عکاس علت این را میدونی وقتی داری ب ه بعضی عکس ها نگاه میکن و خودت ک شاید باشی یا نباشی یا تصویری باشه از لحظه های ناب یا سرسره بازی یا ابنیه تخت جمشید یا دوران دبستان و تو میخندی یا همه میخندن تو گریه ات مثل سر سره میاد پایین و وقتی میرسی به لپات بلد میگه آخ و پرتاب میشه رو هوا و کمیش میره تو دهنت و رو زبونت میشینه . مزه تلخی راحس میکنی اما باور کن همه خاطرات تلخ نیستن آدمها تلخ نیستن و خدا نا مهربون نیست .

بعضی تلخیها هم بد نیستن بعضی هاشون زجرآورن بعضیهاشون مثل کاکائو تالخ همه دنبالشن و پول بیشتری بهش میدن و بعضی تلخیها ک فقط تلخن تلخ تلخ

مثل تلخیهای خدا حافظی ،مثل تلخی های رفتن ،مثل تلخیهای انتظار،مثل خنده های تلخ، مثل تلخیهای گریه هات ک بازم دوست دارن برگردن ب وجودت ک مجبور میشن برن رو زبونت بشینن،

برای همینم شاید بعضی مواقع انسانها حرف تلخ میگن شایدم نه

بعضی تلخیجات هم ک ب سیخ منقل سروکار دارن ک کلا توصیه میکنم چه با و بی جنبه ها طرفش نرن،

اینها همه رو گفتم ک ی چیز داره ناگزیرم میکنه با ی چیز تلخ کنار بیام ، داره بهم میقبولونه ک از این تلخ تر هم خواهد شد داره میگه این بغضی ک رو گلوت نشسته از تلخی روزگاره از تلخی سرنوشت روزگاره ک خدا با تلخی نوشته

داره میگه مسافر کوچولویادت میاد تو واقعا مثل اونی یادت میاد ک با چه تلخی خداحافظی میکرد و میرفت (آخ چقدر ک من مسافر کوچولو را دوست دارم)

و اینجوری میشه ک دوستات برات ی چای رفاقت میرزن  یکیشون کیسه ای یکیشون سبز ک از تلخی نجاتت بدن.

یکیشون میبینی یکیشون نمیبینی با یکیشون دعوا میکنی، دعوا یکیشون با یکیشون میبینی و آخر سر همه اینها باهات مهربونی میکنن و اینجوری بیشتر دلت میگیره

به یکیشون زنگ میزنی ب یکیشون نمیزنی ، به یکیشون تند تند زنگ میزنی ،به یکیشون دوست داری بزنگی اما نمیتونی بزنگی، یکیشون بهت زنگ میزنه و از اونور ایران با کلی ذوق و شوق باهات حرف میزنه

دوست داری اینها باشن تو زندگیت ، همه اونها، تک تکشون ، دوست داری سالها خنده هاشون ببینی،وقتی باهم شوخی میکنن اشک همو در میارن ، دعوا میکنن و جیغ هم در میارن همشون با هم باشن

دوست داری بری خونه هاشون بشینی و خاطرات خوب قبل باهم صحبت کنیم حتی بازم ک امیدت ب آینده کمه

دست داری بری خونشون وقتی باباش مسافراتن جوجه هاشو ببینی و برات ناهار درست کنه و برات چای باران دم کنه و ی تخته و ی کال بزنی و از خیلی چیزها حرف بزنی

دوست داری بری خونشون و بشینی کنار هم باهم ی چایی بخوریمو یکی هم انار دون کنه یکی هم لپ تاپ منو اناری کنه ک ندونی چجوری پاکش کنم

دوست داری وقتی بابات اینهای خودت برن شهرستان بیان خونتون بهشون چای کیسه ای بزاری و بعد دمیش کنی ی تخته بزنی و جفت شش بیاری و جفت پنج یا بیان خونتون بری غذا اماده هانی بخریم و باهم بخوریم .

و دوست داری وقتی تنهایی با بچه ها ی اجغو بزنی و غم ها را دود کنی هوا 

دوست داری بری خونشون مامانش برات چایی بیاره و ی ماکارونی خوشمزه برات درست کنه و از خاطرات بگی

دوست داری باهاشون بری سفر ، بری بیابون ،برات ماهی بگیره توی وسط بیابون زیر آسمون شب از خرس پلنگ صحبت کنیم از این شهر بری اون شهر

دوست داری بهت زنگ بزنه و باهات درباره سفر صحبت کنه و از اینکه خوب بوده و داره شادیهاشو تقسیم میکنه لذت ببری

و این ها خیلی بغضتو فشار میاره این همه دوست خوبه و خوب

ولی تو ارزش اینهمه دوست خوب را داری؟ این یک خوشبختی بزرگه و کاش میتونستی کاری کنی ک شاد باشن

آره آقا یا خانم مخترع عکاسی میدونی چرا اینجوریه؟


آره داشتم فکر میکردم دلم براشون تنگ میشه خیلی خیلی 


دوستانی بهتر از آب روان


یک استکان چای داغ مهمان منی،

کنار پنجره بخارگرفته وقت تنهایی ... نوش جانت!

چای رفاقت من همیشه تازه دم است.


سفری برای تسخیر قلعه ای در بهشت - قسمت ششم

پیش به سوی خانه

هنوز خنده هامون تمام نشده بود هی ی چیزی میگفتیم و میخندیدیم. بچه ها با هم صحبت میکردندو میخندیدن ،هیچکی حاضر نبود بخوابه، یادم میاد بچه ها میگفتن کاش این شب همینجوری ادامه داشته باشه و باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم.

اینجا بود ک ملیکا ی ابتکاری به خرج داد و گف بچه ها بیاین به هم نمره بدیم ، به رفتارمون به اخلاقمون و اگر از هم ناراحت شدیم همینجا بگیم همینجا تمومش کنیم و از 20 به هم نمره بدیم.

اول نوبت نمره دادن به راحله بود .علی و ملیکا 20 بهش دادن و محمد هم گفت منم 20 میدم نویت منم شد منم شیطون بازی درآوردم گفتم 18.75 که با تعجب راحله و بقیه مواجه شد ک راحله پرسید چرا؟ خوب من هیچ دلیلی نداشتم بگم موندم یکم من من کردم و هیچی نگفتم.(من از همینجا اعلام میکنم نمره شما 20 هست راحله عزیز) خلاصه نوبت علی شد،راحله فامیل بازی درآورد و گفت 20 من و محمد یادم نمره پایین دادیم و ملیکا هم فکر نکنم 20 داد.

نوبت من بدبخت شد و با نمراتی از قبیل 10 از محمد و 13 از علی مواجه شدم و ملیکا 18 و اینجا راحله جوانمردی کرد و ی 20 گنده داد خجالت کشیدم و تا الان ادامه دارد این خجالت  کشیدن.

نوبت محمد شد راحله بهش 20 داد منم ی 10 بهش دادم و علی و ملیکا ی نمرهایی تو مایع 10 یا 15 بهش دادن و بهش خود شیفته بازی و سوسول بازی محمدکشیده شد ک محمد اصلا قبول نکرد.

نوبت ملی شد ک همه با اکثریت 20 دادن ک نفر اول شدش.

خداییش از این حرکت ملی و این پیشنهادش خیلی لذت بردم اصلا فکر نمیکردم.

من دوست داشتم برم بیرون راه برم و قدمی بزنم و کمی تو آلاچیقها بشینم . بچه ها را با حرفها و خنده هاشون تنها گذاشتم تو محوطه کمی راه رفتم و رفت و آمد مشکوک اون پسرهایی ک کلبه را ازشون کرایه کردیم نظرم به خودش جلب کرد.

با خودم گفتم این توله سگ ها دارن چیکار میکنن یکم نگرانم کردن.

گفتم بیخیال من و محمد هستیم کاری بخوان بکنن دهنشو....

رفتم کنار دستشویی دیدم از اونور رودخونه صدای رفت و آمد سگ یا شغال میاد ک کلی خوشحال شدم بویژه ک وقتی منو نگاه کرد برق زدن چشمای شغال را متوجه شدم منم رفتم پایین کنار رودخونه دیدم اونها اومدن کنار دست رود گفتم شاید بخوان ی آبی بخورن یواش رفتم بالا و منظره را نگاه میکردم. همینجوری  داشتم نگاه میکردم یهو متوجه شدم چیزی 2 بار با سرعت از پشتم رد شد اول بی اعتنا بودم و یکدفعه دیگه هم این اتفاق افتاد ک یهو برگشتم ک یک شبهی را ک با سرعت رد شده بود دیدم.

یک لحظه یک عرق سردی بر تنم نشست پاهام لرزید میخواستم تا کنار درختها تا ادامه جایی ک شبه ایستاده بود برم که پاهام به اون سمت نمیرفت صدای خنده بچه ها میومد و بازهم اون رفت و آمد مشکوک، دلم هوری ریخت ، دلم آشوب بود الان احساس میکردم از ترس و نگرانی لب و لوچم آویزان شده اما من نباید این نگرانی را بروز میدادم.

داخل رفتم و نشستم چهرم مضطرب بود علی و ملیکا با هم صحبت میکردن ک ب مشاجره کشیده شد. احساس کردم اون موج منفی وارد شده و به بچه هاهم نفوذ کرده دوست داشتم به کسی بگم حداقل به راحله چون اون از همه باتجربه تر بود و بهتر میتونست قضیه را درک کنه همینی ک رفتم کنارش و نشستم و دنبال ی بهونه ای بودم دیدم راحله داره میخنده و دلم نیومد با حرفام و ترسهام نگرانش کنم. اما محمد مثل اینکه متوجه من و اضظراب من شده بود و گفت محمود چی شده قضیه را گفتم و محمد گرخید و خیلی ترسید احتمالا داشت میرفت دستشویی ک با حرف من کلا بیخیال شد و چون محمد میدونست ک من قبلا سابقه این قضیه را داشتم بیشتر ترسید و چند بار گفت محمود هیچی نگیا بچه ها میترسن و اینو چند بار گفت و منم گفتم باشه و ممن رفتم کنار راحله نشستم چون خیلی احساس میکردم انرژِی مثبت داره وکمی آرام شدم . و محمد گفت بچه چند صلوات بفرستین ک یهو من تعجب کردم اما دیدم بجه ها خندیدن منم خندیدم.

دراز کشیدم و ایندفعه محمد رفت کنار علی خوابید و من تو دلم خندیدم ک امشب علی تنورشو میزاره رو صورت محمد و موزیانه خندیدم. محمد پتوشو گذاشت بود زیر سرش و هوا سردبود و بخودش پیچیده بود ک گرمش بشه.

من دلم نیومد محمد سردش باشه و من برم زیر پتو و پتو اینداختم رو محمد و خودمم رفت یکم زیر پتو.

یادم نمیاد ولی سریع خوابم برد. ک یکهو دای درب دسشویی اومد.

ما قبل از خواب بویژه محمد از بچه ها خواسته بودن از سرویس داخل استفاده نکنند.

من تو همونخواب و بیداری احساس کردم دسشویی سقفش بازه و یکی از پسرها یواشکی اومده تو دسشویی ک منتظر بشه ما بخوابیم ک بعد بچه ها را اذیت کنه و با اولین صدای درب من مثل بروسلی پریدم و یهوحالت رزم بخودم گرفتم(احتمالا فکر میکردم قهرما جهانی کونگ فوستم با این شکم بزرگم) ک فک و دهنشو بیارم پایین اما تو همین لحظه اینکه پسره نیست ی دختر بچه ترسناکه شبیه جن که داره منو نگاه میکنه و باصدای ترسناکی چیزی بهم میگه ک سریع اون تصویر رفت و دیم اون پسره از سرویس اومده بیرون(یاد کارتون میوو میوو افتادم اون گربه ای ک میگفت میو میو عوض میشه) و منو دیده تعجب کرده ی یکی هی زیر گوشم میگفت با لگد بزن تو شکمش با لگد بزن تو شکمش بزن اون اومده راحله و ملیکا را اذیت کنه مگه راحله و ملیکا دوستت نیستن، بزنش بی غیرت، بزنش(هی مثل مگس تو گوشم وز وز میکرد این هرکی بودبا علی دشمنی داشت).

اما نمیتونستم گفتم بخاطر راحله و ملیکا هم شده بدون درده سر ب یارو بگم بره و ی  موقع دیگه دهنشو سرویس کنیم نهایتش وسایل جمع میکنیم میریم الان موقع دعوا نیست و برای همین بلند بلند چندبارگفتم یالله یالله( این همه افکار در ی لحظه اتفاق افتاد.الان ک فکرشو میکنم کلی میخندم)

و دیدم ی صدای آشنایی داره میاد و یکی میگه منم محمود من علی بیدم منم علی و با التماس میگفت من علی هستم. علی را با تمام تصاویر محو شد و علی ک خودش برای ضربه من آماده بود دیدم و محمد گفت محمود این علی هست.

                          من علی را اینجوری میدیدم


و راحله و ملیکا با یالله یالله من بیدار شده بودن و نمیدونستن چه اتفاقی افتاده.

یهو ک علی را دیدم شل شدم و دست و پام لرزید سرم درد گرفت و ی بغض شدیدی تو گلوم نشست. خیلی سرم درد میکرد

میخواستم بشینم گریه کنم. داشتم چیکار میکردم  خدا را شکر میکردم ارادم تحت اختیار توهمم نذاشتم(حالا علی تو هی بگو من جا خالی میدادم تو میرفتی با صورت تو دیوار)

بیحال  ب دیواری ک کوله بچه ها اونجا بود نشستم و بچه ها با خنده شوخی میگفتن چی شده و من که یک شوک عظیمی را پشت سر گذاشته بودم بدون هیچ مقدمه ای ناخواسته گفتم : جن زده شدم . ک یکدفعه دیدم خنده بچه ها به ترس و ترس شدیدی همراه شد و اینجا راحله از خاطرات بدش از این داستان صحبت کردم ک فهمیدم ک چه گندی زدم ک این صحبتها با اعتراض محمد نسبت به من شروع شد ک من بهت نگفتم چیزی نگو اصلا انتظارشو نداشتم گفتم الان میزنه تو گوشیم و خیلی بچه هستی.اما همه اینها بخاطر این بود ک بچه هارا خیلی دوس داشتم و نمیخواستم اتفاقی برای هیچکی بیفته.

من واقعا از راحله بخاطر این قضیه خیلی متاسفم و اینک باعث شدم ملیکا هم کلی بترسه و راحله گفت خدا کنه این شب زود تموم بشه ولی هنوز ترس تو وجودم بود میخواستم دوباره کنار راحله بشینم اما ایندفعه خجالت کشیدم و رفتم تو جام و مثل ی بچه گربه مظلوم خوابیدم .

بازم سرد بود نفهمیدم کی صبح شده بود اما با طلوع اولین اشعه های گرما بخش خورشید تمام افکار بد فرار کرده بود و ی احساس خوبی خیلی خوبی داشتم .

پریدم بیرون و شروع کردم ب قدم زدن ک محمدم اومد پشت بند اون راحله و ملی و علی مسواک بدست اومدن بیرون.

بچه ها بازم هجوم آوردن ب رودخونه و عکسای تکی و گروهی شروع شدش.

محمدو راحله سر آشغال ریختن راحله تو رودخونه ک ورق دستمال کاغذی بود باهم شوخی میکردن و میخندیدن

ک راحله مجبور شد بره پایین و آشغال بندازه تو آب ک بعدش دستشو با آب رود شست ک سریع محمد گفت آبش مگه تمیزه ک راحله گفت نمیدونم و اومدن بالا و منم دوربین دادم محمد ک چندتا عکس بگیرم ک محمد ی سری 60 تایی ازم عکس گرفت و منم ی سری چندتایی ازش عکس گرفتم.

وسایلمون جمع کردی و راه افتادیم اما غافل از این بودیم ک زیرانداز محمد را جا گذاشتیم تو کلبه.

راه افتادیم و از کلبه زدیم بیرون راه افتادیم ب سمت تهران.

تازه ساعت 9 صبح بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم رفتیم فومن و باد لاستیکها را تنظیم کردیم ی چندتا کلوچه گرفتیم و خوردیم و چه کلوچه هایی !!!

ی جا واستادیم ک آدرس بپرسیم ک دیدم چایی هم دارن ی سری چایی گرفتیم و خوردیم و باز دوباره راه افتادیم و داشتیم تو جاده های شمال رانندگان شمالی با رانندگی متحیر العقولشان ما را شگفت زده میکردن ب ویژه ک من جلو بودم ک احساس کردم تو پارک ارم سوار ترن هوایی شدم.

راحله ی جایی زغال لخته گرفت و داشتیم میخوردیم به محمد دقت کردم دیدم عصبانی داره غر میزنه ک ماشین شتاب نداره و تا ته پاشو گذاشته رو گاز ک گفتم الان پاش از اونور ماشین در میاد.

عقبیا دوربین دستشون بود داشتن عکسها را نگاه میکردن صداشون در نمیاد اما هراز گاهی پچ پچی میکنن و میخندن ، نگو عکسایی ک محمد ازمن گرفته را سوژه کردن و من و میگفتن ک در حال پرکردن آب رودخونه بودم،یادتونه آخ کمرم درد گرفت

اینجا بود ک بحث افتاد ک علی مهندس بازیشو شروع کرد ک نزدیک بود علی و محمد را باهم دعوا بندازه .

بحث رودخونه اومد ک راحله گفت من دستم شستم تو رود ک علی فاتحانه گفت اه اه دستشویاشون میره تو رود، راحله گفت محمد تو میدونستی ، محمد بیخبر گفت نه، ک بازم علی فتوحانه گفت من دیروز بهت گفتم محمد گفت نه امروز گفتی، ک یدفعه راحله گفت راست میگه علی تو میدونستی ک آب کثیفه و گذاشتی من دستم تو آب بشورم واقعا،واقعا انتظار نداشتم.

محمد بنده خدا گفت نه به خدا و علیک بجایی ک بگه و قضیه را جمع کنه گفت نه میدونستی ! ک محمد گفت چرا حرف میزاری دهنم ک تو این موقع منو وملیکا ک علی را میشناختیم گفتیم : علی تو ک تو بازی کال آف دیوتی گم میشی چجوری یادته و ملی هم گفت راست میگه تو امروز گفتی یادت نیست و هی ملی خاطرات حواس پرتی علی را یاد آوری کرد و علی قانع شد اشتباه کرده.

ک یهو علی نه گذاشت نه برداشت گفت : (انگار چیزی را کشف کرده) میدونستی ژاپنی ها دستگاهی را درست کردن که با گه و ان(مدفوع انسان) را بازیافت میکنه و همبرگر درست میکنه!! که همه باهم گفتیم اه اه اه اه ه ه ه و علی بازگفت راست میگم بخدا!!! علی واقعا مختو تو رو خدا بیخیال شو.

گشنگی داشت فشار میاورد ک گفتیم بریم ناهار کجا نمیدونم کی گفت بریم همبرگر بخوریم اه ه ه ه ه ه حالم بد شد.

نزدیکهای منجیل رسیدیم و راحله ی جایی را بلد بود ک ماشین پارک کردیم و بچه ها رفتن زیتون بخرن.

من نرفتم و محمد گفت زیتون های اینجا آشغاله و نرفت. من یکم چرخیدم و به بچه ها ملحق شدم دیدم راحه و ملیکا دارن محمد مجبور میکنن زیتونهای اونجا را تست کنه اما مرغمحمد ی پا داشت.

منم چندتا تست کردم خیلی عالی بود ،خیلی دوست داشتم منم بگیرم اما نمیشد و راحله علی چند بار گفتن تو هم بگیر گفتم نه و گفتم هر وقت خوردین یاد منم باشید انگار منم میخورم.

بالاخره بچه ها سوغاتی زیتونیشون را گرفتن و راه افتادن .

من خیلی خوابم میومد به محمد گفتم راحله بشینه جلو رانندگی کنه من برم عقب ک ی چرت بزنم ک نشد.

رفتم عقب و با علی و ملیکا شروع ب صحبت کردیم و از همه چیز باهم صحبت میکردیم .

دیم محمد هم داره با راحله حرف میزنه و میگن و میخندن.

بعد قزوین رفتیم تو ک تو رستوران بشینیم ی غذایی بخوریم. بعد کلی جا گرفت نشستیم و غذا ها را سفارش دادیم.

غذا ها اومد و غذا ها را با لذت خوردیم اونجوریکه تو منو زده بود حساب کرده بودیم میشد 80 هزارتومان . رفتم حساب کنم ک با مبلغ 1.018.000 تومان غافلگیر شدم و گفتم عیبی نداره و بیا کارت بکشیم و طرف ریلکس گفت ما کارت خوان نداریم ای توف تو روحتون و پدرتون ، گفتم حداقل ی نوشته ای بزنبد ک کارت خوان نداریم پفک ک نمیفروشید .گفتم میرم از دوستام بگیرم ک یارو چپ چپ نگاه میکرد رفتم پیش بچه ها و گفتم هرچی دارین تخلیه کنیم ک دیدم یکی از گارسونها ومده کنارمون داره مارو نگاه میکنه  ک یهو با قیافه عصبانی من روبرو شدن و پول را پرت کردم رو صندوقشون و اینقدر دری بر بهشون گفتم ک صندوقدارها ک ی خانم و آقایی بودم هول کردن و طرف چند بار پول را شمردن و اخر از خود من پرسید.

تا چند لحظه همه تو کف این غدا بودیم ک از 80 تومان ب 100 تومان رسید(15 درصد حق سرویس، کدوم سرویس احتمالا سرویس کردن مردم براش پولم میگیرن)

هنوز راحله پشت فرمون بود نزدیکهای کرج راحله گفت میخوام میون بر بزنم که تبدیل شذ به تمام بر ک تو زدن میانبر اشتباه کرد و رفتیم سر از کمالشهر درآوردیم .برای ما ک فرقی نمیرد چه بهتر اینجوری باعث میشد بیشتر کنارهم باشیم.

اینجا بود که محمد شروع کرد از مزایای دخترهای روسی صحبت کردن ک رسید ب جزئیات ک راحله گفت بسه پرو نشه ک دیگه جلوتر نرو و محمد گفت نه درباره ظرافتشون میخوام بگم ک تو اون لحظه همه با هم دعا کردیم ی دختر روس دهاتی به همین وقت عزیز نصیب محمد بشه .

تو جاده کرج مثل رفت ترافیک نبود و دیگه لحظه های آخر آخر سفر بود و همه خسته بودیم و ماهی تعارف میکردیمک شمارو برسونیم انها هم نه ما با مترو خودمون میریم.

رسیدیم میدون آزادی و وقت خداحافظی شد و واقعا باید ازهم جدا میشدیم به قول معروف نخود نخود هرکه رود خانه خود.

دلمون گرفت . از ماشین پیاده شدیم و راحله و ملیکا کوله هاشون برداشتن و خداحافظی کردیم و منم ب راحله گفتم منو حلال کن قبل سفر پشتت حرف زدم راحله اون موقه ک حواسش نبود این سفرنامه را خوند  فهمید.

بچه ها از هم خداحافظی کردن و دخترها رفتن ب سمت مترو و ما پسرها با اندوه نگاشون میکردیم.

اونها رفتن تو مترو و ما سوار شدیم و رفتیم ب سمت خونه. ما پسرها توراه برگشت خیلی باهم حرف زدیم و خیلی صحبت کردیم ک ملی و راحله چند بار زنگ زده بودن متوجه نشدیم،

 اما چیزی ک هممون بهش تاکید داشتیم این بود: خیلی خوش گذشت خیلی سفر خوبی بود.

خیلی ممنون ازهمتون

با این سفر یکی از بهترین صفحات زندگیم شکل گرفت ، هر وقت یادش میوفتم احساس خوبی بهم دست میده

به امید دیدار و سفرهای بعدی

و

 خیلی دوستتون دارم  .

                    تقدیم به هم عزیزان

                                                                                                                     پایان